خطی ز دلتنگی

مامان همیشه شب بعد از شهادت امام حسین در آشپزخانه شمع روشن می کند .بچه تر که بودیم فانوس روشن می کرد . اما خیلی وقت است که دیگر شمع روشن می کند. از میان همه ی شیوه های عزاداری من این را می پسندم. و بهش پایبندم. یعنی به همین پایبندم. به روشن کردن شمع.

 چند شب پیش دوستی ازمن پرسید: نمیری عزاداری و این حرفا ؟! بهش گفتم که خیر به سه دلیل. چرا؟گفتم : اول اینکه من به هیچ چیز این شهر آشنا نیستم. دوم اینکه دلیلی برای اینکار ندارم. سومین برای ایجاد elination effect در خودم. گفت : چی چی ؟ گفتم : هیچی.

بچه که بودیم با آقام می رفتیم با دسته ی محله مان. هنوز مدرسه نمی رفتم. عموم و آقام با هم سینه میزدند . من و پسر عموم که حتی قدمون به کمر اونا نمی رسید٬ اون پایین با هم بحث می کردیم که آقای من محکم تر سینه می زنه؟ یا بابای اون؟ خداییش آقای من !

فکر می کنم عزاداری کردن به یاد کسی به منظور نگه داشتن یاد اون آدم در قلب هاست. به منظور پا بر جا نگه داشتن شیوه و آیین اون آدم در ذهن هاست. عزاداری ما ایرانی ها نباید هدف ما باشد باید یک مرحله باشه در نزدیک تر کردن ما به روح شهادت حسین. به دریافتن چرایی و چگونگی واقعه ای که اتفاق افتاد. اما ایا واقعا برای ما اینطورست؟ آیا این اتفاق می افتد؟

دوستی دارم که مسلمان نیست. شب شهادت امام حسین برای من یک اس ام اس زد . این بود: ان الحیات عقیده و جهاد.من اندیشیدن به این جمله رو بیشتر پایبندم تا هر چیز دیگر. اندیشیدن و روشن کردن شمع.

از همه ی اینها گذشته امام حسین حتی اگر با انتخاب راهش عاشورا را رقم نمی زد٬جمله  ای دارد سخت تامل بر انگیز. خیلی عمیق: اگر دین ندارید ٬لا اقل آزاده باشید. انگار که قبل از دینداری ازادگی ست که شرط است ٬ شرط لازم حتی اگر نا کافی.

چه می توان گفت در روزگاری که همه دم از  دینداری می زنند  بی اینکه بویی از آزاده گی برده باشند؟ چه می توان کرد؟

بیا شمع روشن کنیم.

بم را فراموش نکنیم!

بم را فراموش نکنیم.

ما در منطقه ای زلزله خیز زندگی می کنیم. وضعیت به ناجوری کشوری نظیر ژاپن نیست. اما یک لحظه تامل کافی ست تا در یابیم٬وضعیت ما خیلی از ژاپن بدتر است ٬اگر زلزله بیاید!

 

خدایا !چقدر نیاز دارم به فکر کردن!یک جایی یک خبری ست .

آیا کسی هست که مرا یاری کند؟

به مناسبت این ایام به دنبال طرح روی جلد "حج " دکتر شریعتی بودم که هر چه گشتم ٬آن را نیافتم. در یاد دارید؟ چند فلش بودند و کعبه. یکی از فلش ها راه کج کرده بود و از طواف خارج شده بود...

زندگی روزمره

اندوه من نه از ایشان بود

بلکه از دردی بود که خود ایشانند

ایشان دردند و بود خود را محتاج جراحات به چرک اندر نشسته/و چنین است که چون .......................

کمر به قتلت استوار تر می بندند!

انسان موجودی ست که نظیر ندارد!

"

"Fall of Icarus" by Breughel

 


Musee des Beaux Arts                     

by W.H.Auden             

About suffering they were never wrong,
The Old Masters; how well, they understood
Its human position; how it takes place
While someone else is eating or opening a window or just walking dully along;
How, when the aged are reverently, passionately waiting
For the miraculous birth, there always must be
Children who did not specially want it to happen, skating
On a pond at the edge of the wood:
They never forgot
That even the dreadful martyrdom must run its course
Anyhow in a corner, some untidy spot
Where the dogs go on with their doggy life and the torturer's horse 
 
Scratches its innocent behind on a tree.

In Breughel's Icarus, for instance: how everything turns away
Quite leisurely from the disaster; the ploughman may
Have heard the splash, the forsaken cry,
But for him it was not an important failure; the sun shone
As it had to on the white legs disappearing into the green
Water; and the expensive delicate ship that must have seen
Something amazing, a boy falling out of the sky,
had somewhere to get to and sailed calmly on.

داشتم آدرس ایمیل جدیدی در یا هو می ساختم که متوجه شدم ٬نام ایران در بین اسامی کشورها نیست!

!اسب کهر را بنگر

دیا لوگ .چیز مهمی ست! اینکه شخصیت یک داستان چطور ؟ با چه لحنی ؟ با چه کلماتی؟ با کی؟ چگونه حرف می زند.

...

اینکه یک نویسنده ٬چطور؟ چگونه؟ با استفاده از چه تمهیداتی ؟ یک شخصیت را باور پذیر می کند.

...

من غیر از چند قسمت٬شب های برره را ندیدم اما این روز ها با تمام وجود یکی دو تا از دیالوگ هایش را می فهمم:

شیر فرهاد: نوفهمن

کیوون:نوفهمن

شیر فرهاد: هیچ نوفهمن

کیوون: هیچ نوفهمن.

راست می گفتند.هر دو.

...

حوصله ام از روشنفکر ها و از مخالفین روشنفکر ها و از نخودی ها اساسی سر رفته است. اینها پس چه شان است؟

...

 سال ها کتاب مورد علاقه ام "طاعون " بود. هنوز هم نوستالژی من است. سال ها بعد به تمامی در یافتمش.
مردی بود که تمام عمرش را صرف نوشتن یک پاراگراف کرده بود . زنی زیبا سوار اسب کهر....
می نوشت و پاک می کرد،می نوشت و پاک می کرد، می نوشت و پاک می کرد. سال ها

بعد ها ، بعد ها در یافتم که معنای زندگی همین است. تمام عمر ما صرف نوشتن می شود. گاهی تمام عمر می گذرد و ما هنوز یک کلمه ننوشته ایم،کلمه ای که  بیانگر شکوه یک زن باشد  باشدوقتی  سواربر اسبی کهراست....

...


...

ناگهان وقتی که تو پیشم بودی
از خواب بیدار شدم
 هنوز ساعت سه صبح نشده بود
ابری جلو چشمم را گرفت
و حسرت  مال ما نبود

می گویند:قلبها همدیگر را می فهمند
تو هم پر از غم شدی؟
ماه هم میرود
تو  به شب فکر کردی؟

تنهایی درون من پنهان است
حتی لحظه ای بیرون نمی رود
در دستم
یک عکس
او باید حالا اینجا بود

 بدون تو بودن در درون من پنهان است
و حتی لحظه ای
                  بیرون نمی رود

 

این شعر ،ترجمه ای از یک ترانه است  .زیباست. دوست مترجمم  لطف کرد و اجازه داد ان را در اینجا بیاورم.از او مچکرم.

سلام

امروز یکی از دوستان برایم پی ام زده بود:

پا بزن بر چرخ ودنده

در پایان روز

تویی پیروز

دوست بازنده !

جاپا

صبح که بیدار می شوم ٬پرده را که کنار می زنم .برف می بارد. پر می شوم از شادی .

...

خدا دوست داشتنی ست.خوب بلد است موقعش که شد ٬چه کار هایی  بکند که توی دلمان بیشتر جا باز کند.خیلی وقت ها از حس طنزش ٬از نگاه شاد سر خوشانه ی بازیگوشانه اش خوشم می آید.

...

برف ،باران ، خورشید ، آسمان ،ماه هیچ محتاج ما نیستند.این ما هستیم که در بند آنهاییم.بهانه ای هستند برای ما،وقتی که نیازمند 
بهانه هستیم برای شاد بودن.

...

دوستی طی یک اس ام اس برایم آرزو کرد که امیدوار است من روزی شاهد بارش برف در کوهستانی ساکت باشم. آرزوی قشنگی ست اما من هنوز آنقدر تیز هستم که بدانم ،داشت سوادش را به رخم می کشید.!

...

چه خوب بود اگر همه لباس هایشان ضخیم بود . آنوقت همه از زمستان خوششان می آمد.

...

همسایه های رو به رو اگر یک ساعتی دم پجره هایشان بنشینند کافیست ،تا در یابند دختری که در ساختمان روبرویی خانه دارد حتما یه چیزیش می شود!هر پنج دقیقه یکبار پنجره ر ا باز می کنم ،دستم را دراز می کنم و به برف لبخند می زنم!
آیا من واقعا اینقدر ندید بدید هستم؟!!از صبح که پرده ی اتاق را کنار زده ام و به برف نگاه می کنم،پنجره هایی را که در زاویه ی دید من هستند ، هیچ گشوده ندیدم.آیا برف اتفاق مهمی نیست برای دیدن؟

...

من بنا به عادت هیچ وقت به پنجره های خانه ی مردم نگاه نیمی کنم.فقط اول صبح در پنجره ی روبرویی سر کوچولوی یک پسر هفت ، هشت ساله نمایان شد.زیباترین چیزی بود که می شد همرا با برف دید. تنها کار ممکن یکی بود،برایش دست تکان دادم.(حالا پیدا کنید پر تغال فروش را .من که بنا به عادت همیشگی هیچ به پنجره های مردم نگاه نمی کنم ، پس چطور آن پسر را دیدم؟ بشر عجب موجود متناقضی ست!!!)

...


اگر چه آدم برف ندیده ای هستم ،پنهان هم نمی کنم ، اما فیلم که دیده ام ! تازه دوستان زیادی در جاهای برف خیز دارم و تجربیات برف زده شان گاهی به گوشم خورده.این شد که با دیدن پرنده های گرسنه که بی صبحانه مانده بودند ، دست به کار شدم رفتم و لبه ی پنجره را تمیز کردم  ودقیقا عین فیلم ها با یک چهره ی فاخر و شاعرانه نان ریختم لب پنجره.آیا با شکوه نیست؟ اینکه پرنده ها به هوای خوردن نان بیایند و لب پنجره ایت بنشینند؟ عین فیلم ها !!!
نشان به آن نشان که شب شد و دریغ از یک پرنده !!!

...


اعتراف نامه:(دیجیتا لی ها نخوانند)
امروز دقیقا به این نتیجه رسیدم که باید یک دوربین دیجیتال هم بخرم.در آن صورت حالا به جای خواندن این سطور درباره ی من ، داشتید عکس های برف عزیز را نگاه می کردید.

...


ساعت دو به این نتیجه رسیدم که باید روز را با شکوه تر کنم. این شد که  یک فیلم سیاه و سفید انداختم روی دوربین و رفتم پارک لاله عکاسی.
خوب بود خیلی خوب بود. اولین بار بود که در چنین فضای سپیدی بودم و چقدر مهربانند آدم ها که به من اجازه می دهند ازشان عکس بگیرم.

...

تنها موضوع خنده داری که شاید اینجا قابل ذکر باشد این بود که چند پسر بیست و یکی دو ساله ، چند بار از نزدیک من رد شدند و هر بار داد می زدند ، آی عکاس حرفه ای ٬  آی اینو داره از درخت عکس می گیره و قاه قاه می خندیدند!!به خنده ی ادم هاوقتی که دارم از موضوعی غیر از انسان عکاسی می کنم ،  عادت کرده ام. تازه خودمم کلی خندیدم تجربه های عکاسی ام را اینجا نمی نویسم .حیف می شوند.

...

الان خانه هستم و ساعت هاست ،از همان موقعی که شروع کردم به راه رفتن در برف های بکر دست نخورده  ،فقط به یک جمله فکر می کنم:
یعنی میشه بمونه؟ جا پای من رو برف ؟ می مونه؟.*

*خطی است از داستان کوتاه مورد علاقه ام در نو جوانی ٬جاپا ـجلال آل احمد.

برف

سلام.

این اولین بار است که در عمرم بارش برف می بینم.

 

مثل این می ماند که ماجرا از وسط شروع شده باشد.بارها و بارها آن را تصور کرده ام. چشم هایم را بسته ام و سعی کرده ام سردی برف را بر روی صورتم احساس کنم. و حالا فقط کمی فاصله دارم. چند لحظه.

پرده را که کنار زدم٬همه جا سپید پوش بود. و اولین فکری  که با دیدن اولین بارش برف عمرم به ذهنم رسید این بود: چه خوب  اگرکه  آدم عاشق باشد!

حالا باید به جبران   سال های بی برفی ٬ بر برف و سپیدی اش  تمرکز کنم تا در جانم بنشیند.آنچنان که بر گونه هایم!

بختتان سپید !

 

دیشب خواب دیدم برف می آید،خیلی زیبا و خوب بود. من با خانم های همسایه دوست شده بودم!!!!! و در ساحل رودخانه ای در فضای آزادد نشسته بودیم و از زیبایی لذت می بردیم و انها همه شان از کتاب هایی که خوانده بودند حرف می زدند.!!!!!. برف می آمد و عالی بود.

 یادم آمد که خوابم، با خودم گفتم که :پاشو چک کن ببین واقعا برف می یاد؟ می دانستم که این برفی که ما منتظرش هستیم، امدنی نیست. فکر کردم که باز الکی الکی روحیه ام خراب می شود!

 صبح که بیدار شدم ، پرده را که کنار زدم ، دیدم که روی درخت باغچه مان پر شده از برف!

پس نتیجه می گیریم که :برف چیز خوبی ست و ما تا آخرین لحظه نباید دست از تلاش برداریم و هی گاه و بیگاه پرده را کنار بزنیم ، شاید برف باریده باشد.! این بود پست امروز من!

خدایا ! خدایا ! خدایا ! تو، چه زیبایی !...

Dover Beach

The sea is calm to-night.
The tide is full, the moon lies fair
Upon the straits; on the French coast the light
Gleams and is gone; the cliffs of England stand;
Glimmering and vast, out in the tranquil bay.
Come to the window, sweet is the night-air!
Only, from the long line of spray
Where the sea meets the moon-blanched land,
Listen! you hear the grating roar
Of pebbles which the waves draw back, and fling,
At their return, up the high strand,
Begin, and cease, and then again begin,
With tremulous cadence slow, and bring
The eternal note of sadness in.

Sophocles long ago
Heard it on the A gaean, and it brought
Into his mind the turbid ebb and flow
Of human misery; we
Find also in the sound a thought,
Hearing it by this distant northern sea.

The Sea of Faith
Was once, too, at the full, and round earth's shore
Lay like the folds of a bright girdle furled.
But now I only hear
Its melancholy, long, withdrawing roar,
Retreating, to the breath
Of the night-wind, down the vast edges drear
And naked shingles of the world.


Ah, love, let us be true
To one another! for the world, which seems
To lie before us like a land of dreams,
So various, so beautiful, so new,
Hath really neither joy, nor love, nor light,
Nor certitude, nor peace, nor help for pain;
And we are here as on a darkling plain
Swept with confused alarms of struggle and flight,
Where ignorant armies clash by night.

شعری که خواندید معروفترین شعر شاعر ش Matthew Arnold
شاعر انگلیسی عصر ویکتوریا ست. بدیهی ست که چون این شعر را دوست دارم،اینجاست!

 

آیا بی نظیر بوتو ترور شده؟

 

سلام.
 

The Journey of the Magi

"A cold coming we had of it,
Just the worst time of the year
For a journey, and such a long journey:
The was deep and the weather sharp,
The very dead of winter."
And the camels galled, sore-footed, refractory,
Lying down in the melting snow.
There were times we regretted
The summer palaces on slopes, the terraces,
And the silken girls bringing sherbet.
Then the camel men cursing and grumbling
And running away, and wanting their liquor and women,
And the night-fires gong out, and the lack of shelters,
And the cities hostile and the towns unfriendly
And the villages dirty, and charging high prices.:
A hard time we had of it.
At the end we preferred to travel all night,
Sleeping in snatches,
With the voices singing in our ears, saying
That this was all folly.

Then at dawn we came down to a temperate valley,
Wet, below the snow line, smelling of vegetation;
With a running stream and a water-mill beating the darkness,
And three trees on the low sky,
And an old white horse galloped away in the meadow.
Then we came to a tavern with vine-leaves over the lintel,
Six hands at an open door dicing for pieces of silver,
And feet kicking the empty wine-skins.
But there was no information, and so we continued
And arrived at evening, not a moment too soon
Finding the place; it was (you may say) satisfactory.

All this was a long time ago, I remember,
And I would do it again, but set down
This set down
This: were we lead all that way for
Birth or Death? There was a Birth, certainly,
We had evidence and no doubt. I have seen birth and death,
But had thought they were different; this Birth was
Hard and bitter agony for us, like Death, our death.
We returned to our places, these Kingdoms,
But no longer at ease here, in the old dispensation,
With an alien people clutching their gods.
I should be glad of another death

T.S.Eliot.

1927.

http://en.wikipedia.org/wiki/The_Journey_of_the_Magi

Flower in the crannied wall,
I pluck you out of crannies,
I hold you here, root and all,in my hand,
Little flower__but if I could understand
What you are ,root and all,all in all,
I should know what God and man is.

Alfred ,Lord Tennyson (1809_1892)

http://dastan-ir.com/index.php?option=com_content&task=view&id=98