برلین

...را هم دیدم. امروز اجرای آخرش بود. بلیط پیش پای من تمام شد و بلیط بدون صندلی گرفتم. بعد که رفتم داخل جای خالی کسانی که نیامده بودند به ما عاشقان سر پا رسید. ردیف اول! دست کم از صندلی سی و هشت که آخرین عدد صندلی کارگاه نمایش است خیلی بهتر بود.

خیلی خوب بود. دوستان تهران جدا از دستش ندهند و در این میان  نرگس به سهم خودش جای همه ی کسانی را که دوست دارد خالی می کند! آنقدر این دو اجرا و متنشان خوب بوده اند که سعی می کنم در لحظه به جای همه ی آدم هایی باشم که عزیزند  و می دانم اگر بودند چه حظی که نمی بردند.

سوگ سیاوش

کارگردان : سیاوش طهمورث/ چهارسو

دیشب رفتم و دیدمش. دکور قهوه خانه ایش را خیلی دوست داشتم. ارتباط گروه اجرا را با تماشاگر٬ از چایی دادنشان تا آن دو کاراکتری که از کوچه(میان تماشاچی ها ) وارد قهوه خانه می شدند و نگاه آخر طهمورث را که شوخ و شنگ بود و به ما  نگاه می کرد. صدای منیژه گلچین را دوست داشتم و فکر می کنم که کاش طهمورث واقعا نقال شده بود. آن بازی همیگیش که یکهو صدایش اوج می گیرد و حماسی ست و رگ گردنش می زند بیرون کاملا با نقش نقال شاهنامه می خورد.

دیالوگ ها و زبان یکدست نبود اما گزیده گویی های پراکنده پرمغزی لابلا گفته می شد. نمی دانم ذهن ما تیز است و همه چیز را به بعد از انتخابات ربط می دهیم یا نه اما کل داستان ارجاع فراوان داشت به سیاوش های در بند و باران که سرخ است.

 در اثر هنری کمال برای من ٬چه در ادبیات چه در نقاشی چه در عکاسی ٬ شسته رفته بودن است. برایم اهمیت دارد که اثری حشو نداشته باشد ٬ همه اجزا جای خودش باشد و نه بتوان ازش کم کرد نه بتوان برش افزود.سوگ سیاوش برای من اینچنین نبود.

از دیدنش پشیمان نیستم. در تئاتر خاصیتی هست که در هیچ هنر دیگری نیست. هنر در لحظه خلق نیست می شود و انسان و ذاتش همه چیز ماجراست.

اگر خواستید ببینیدش ردیف های اول بنشینید که بهتان چایی بدهند و فکر می کنم همین روزها اجرایش تمام شود. 

ستم از کسیست بر من که ضرورت است بردن

سعدی

همنوایی شبانه ارکستر چوب ها

پاییز هشتاد و دو خواندمش. شش سال پیش. برایم یک اتفاق بود و ارتقا سطح خواندنم . برای ادبیات ایران هم. بعد حالا که جایزه ی منتقدان مطبوعات به عنوان بهترین رمان ده سال اخیر به این کتاب رسیده ٬ خیلی دلم می خواست سایت قاسمی را که آپ کرده بخوانم و البته که فیلتر است. خیلی وقت ها از ذهنم می گذرد که گابیک نه! اینجا نه!

رپرتوار مونولوگ های گروه  لیو

تئاتر شهر/ کارگاه نمایش/۲۲ آذر تا ۳۰ دی ۱۳۸۸

دیشب رفتم و  اتاق صدا را دیدم.

از مجموعه مونولوگ هایشان اتاق صدا(ساعت ۱۹) و برلین(ساعت ۱۶:۳۰ ) تا یکشنبه بیست و نهم اجرا دارند و ۶ مونولوگ بعدی تا سی دی اجرا خواهند شد.  تا حال  اتاق صدا را که دیده ام خیلی پیشنهاد می دهم ٬ و البته برلین را هم خواهم دید.

حتما ببینید.

200

دویست

آن روزهای شاد

...در اجتماع ساکت و محجوب

                                          نرگس های صحرایی...

روز حسرت.

این نوشته می توانست منجسم تر و بسط یافته تر از این باشد. روایت ها و فکرهای لازم برای این را  در ذهنم دارم و دوست داشتم به کارشان می بستم اما این ماهها در گیر نوشتن یکی دو مقاله ی درسی هستم و باز کردن کانال ذهنی دیگری وقتی می خواهد که من ندارم. عجالتا فکر خامی ست که امروز به ذهنم رسیده و باز می نویسم که گم نشود.

هر کدام از ما اگر به زندگی دچار باشیم٬ صاحب وقت هایی هستیم که حسرت بارند و هر چه دست و دهان بگزیم  هم از بیچارگی موقعیت مان٬ اجتناب ناپذیر بودنش٬ درمان نشدنش٬ ته خط بودنش٬ اول دوراهی پایان بودنش کم نمی کند.جایی ٬ کاری را کرده ای که نباید و یا کاری را می باید می کردی ٬نکردی و عاقبت این کردن یا نکردن بدجور گریبانت را می گیرد و تاثیرش تا ابد جایی در ذهن و دل و زندگی ات می ماند. فکر می کنم "حسرت" کلمه ای عمیقا انسانی و غم انگیز است....اما راستش را بخواهید به واسطه ی زنده بودن و فرصت های دیگر داشتن می توان اندوه را تعدیل کرد و یا خلا را کم حجم تر ٬ ...باز لابلای ترجمه ی الهیاتی که انجام می دهم به یکباره یادم آمد که در تفکر مذهبی از نام های اصلی  قیامت ٬ روز حسرت است.

این روزها به واسطه ی حسرتناک بودن ذهن خودم با این واژه درگیرم و کلیت روز حسرت ٬ و اینکه دیگر آن روز هرگز نمی شود هیچ کاری کرد و هیچ فرصت موازی دیگری هم در دست نیست و بعدش هم می گویند ابدی ست ٬ رنگ از رخم پراند!یعنی من واقعا ظرفیت چنان حسرتی را ندارم. حتما در آن دنیا می میرم!!!

با احترام!

تقدیم به خوانندگان اولین وبلاگم که تک تکشان موسیقی سنتی را دوست دارند و برا ی من خواسته اندش:

برای اولین بار در زندگی سه تار لطفی گوش کردم و آنقدر فهمیدمش که فهمیدمش!درود بر همه تان!

...آنچه زیبا نیست زندگی نیست  ,      روزگار است...

...گل نیلوفر مردابه ای این جهانیم

                                 و به نیلوفر بودن خود ٬ شادمانیم.

شمس لنگرودی

 

اوم!

تا وقتی که نمودار سینوسی نا منظمم به راه است ٬زنده ام! سر خوشم مثل گل های نرگسی که سر چهاررراه می فروشند! البته آخر شب است و مانده ایم روی دست گل فروش که هر چقدر قیمت را می شکند باز رهگذران خسته از خوردن نان آغشته به نفت ٬ نای راه کج کردن ندارند و چند شاخه ای خریدن! اما ما همچنان آنجا ایستاده ایم.

 فردا باز که صبح شود هم قیمتمان  بر می گردد هم نای رهگذر! چه بسا هدیه ای شویم برای تولد محبوبی یا ابراز عشقی! خلاصه اینکه اگر چه قصه مان سر هر چهارراهی  هست  اما زیبایی همیشه همان است که بود!

این نوشته شوخی من با من است و وقت نوشتنش قاه قاه خندیده ام! 

...فصل سال

وسط همه ی این ماجراها ٬ این همه خبر که همین حالا در فضاست ٬ من حتما خیلی پرتم که تمام غروب را که توی تاکسی نشسته بودم به این فکر می کردم که برای اولین بار ٬ عمیقا٬ دقیقا زمانی که گمان می کردم شهر را مال خودم کرده ام ٬ چقدر غربت درش جاریست ٬ نه در آدم ها که همیشه در هر جا غریبند ٬ که برای من از در و دیوار و پیاده روهایش که آنقدر مال من بوده اند  چقدر غربت می بارد! و سط همه ی این ماجراها ٬تازه امشب دیدم چقدر پاییز است...

بیم فروریختن

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه ! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟

"بال" وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست.

و حالا من از اسب فرود می آیم ٬ برای همیشه.

روزنه ای به رنگ

 

نمایشگاه نقاشی‌های سهراب سپهری
موزه‌ی هنرهای معاصر تهران / ۹ آذرماه تا ۱ بهمن‌ماه ۱۳۸۸
خیابان کارگر شمالی، جنبِ پارک لاله



ابریشم

راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مرده ست

در پیله ی ابریشمش پروانه مرده ست

در تنگ ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست

آن ماهی دلتنگ ، خوشبختانه مرده ست

یک عمر زیر پا لگد کردند او را

اکنون که می گیرند روی شانه مرده ست

گنجشک ها! از شانه هایم بر نخیزید

روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش

آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست

فاضل نظری

کوهها با همند... _3

دیروز که رفته بودم کوه٬ حین صعود ٬ سر که بر گرداندم یک روحانی می آمد با مردی که کنارش ایستاده بود و چتر در دست داشت. مرد کمی عقب تر راه می رفت و چتر را اندکی بالای سر مرد معمم گرفته بود و با هم حرف می زدند. سلامی رد و بدل شد به شیوه ی مرسوم کوهنوردان و گذشتند. بالا در ایستگاه ٬ پس از اذان ظهر بود که نشسته بودم به خوردن ناهار که روحانی آمد و نشست و کاسه ای سوپ سفارش داد و بعد هم نیمرو و لقمه های درشت می زد و می خورد و به آدم ها نگاه می کرد. حضورش حضور متفاوتی بود و مردم بهش سلام می کردند و احترامش را داشتند و چایی هم تعارف زدند و دم رفتن نگاه که کردم پیش بخاری نشسته بود و مشغول گرم کردن خودش بود.

بر که می گشتم آخر های مسیر  به دیدن بازی رنگ لابلای شاخه های بی برگ درختان ایستاده بودم که آقای روحانی در باریکه راه پیش افتاد آرام آرام به راه رفتن و بعد برگشت و گفت : من آرام می روم می خواهید شما پیش بیفتید که راهتان سد نشود و من پاسخ دادم که : راه برای همه هست آقا.

بعد او همچنان پیش روی من بود و بیشتر فاصله می گرفت و من  به هیات بالا بلند و لاغرپر طمانینه اش نگاه می کردم و به راه رفتن مرتب کندش و به لبه ی پایین عبای قهوه ای رنگش که ریش ریش بود و اندکی به زمین می سایید و خیس بود و به دور شدنش نگاه می کردم و بی اختیار یاد مدرس افتاده بودم. بعد در جمشیدیه باز بهش نزدیک تر شدم که مسیر یکی بود ٬ پسر و دختر جوانی می گذشتند و از کنار روحانی که رد شدند پای پسر که ته کفشش صاف بود روی برف های خیس سر خورد و نزدیک بود بیفتد ٬ روحانی  بر گشت و توصیه شان کرد  که روی برف راه بروند تا لیز نخورند٬ همان دم باز پسر کنار من لیز خورد و من و دختر همراهش بی اختیار بازوهایش را گرفتیم که روی زمین ولو نشود در این حین من به ناخن شکسته ام فکر می کردم و کمی هم دستپاچه از دختر عذر خواهی می کردم که آستین کاپشن پسر را گرفته بودم! بعدهنوز به روحانی نزدیک بودم از پشت سر و گفتم: حاج آقا ! دیدید راه برای همه بود؟ که بر گشت و با چرخش سر آرام نگاهی کرد و گفت: الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله!

مدت های خیلی طولانی  بود کسی آنقدر مطمئنم نکرده بود که معنای حرف مرا می فهمد!

با چشم ها

...چشمان بسته ام را

                                 آزاد کردم از 

                                                 زنجیر های خواب...

 الف _ بامداد

ترمینال

دیدار من

مثل معجزه می ماند

برای تو

                                دیدار تو

                                 خود زندگی ست

                                 برای من...

نخ بادبادک از دستم رها می شود

و من خود را

کنار پرتگاه می بینم...

 باز می شود کوله را بست...

وقتی حتی عقل نرگس هم قد نمی دهد!

 

یهویی!!! دختر چادری های دانشگاه تهران چه زیاد شدند! یهویی ریش پسر های دانشگاه تهران چه بلند شده!!! من همین چهارشنبه تو مسجدش بودم ٬ یه هفته ای یهو چه اسلامی صادر شده!!!!

پروانه ها ,آخ!

...ببین خزان چه کرده با شکوفه های صورتی...

اگه بارون بباره ! اگه بارون بباره آروم آروم و نم نم ...

بیرون باران می بارد. پشت پنجره ی اتاق من. فاصله ی دست تا پنجره کوتاه است. پنجره بسته است. باز نیست. دلم می خواست امشب بیرون بودم. زیر باران تا دیر وقت راه می رفتم. حالا یادم آمد که من چقدر در ذهنم در خیابان ها پرسه می زنم و از این روست که خانه مان حیاط ندارد. هنوز جایی حوالی نارنج باغچه مان جا پای من است که پالتوی قدیمی آقام را پوشیده ام و در حیاط عریض و طویل خانه مان زیر باران تا نصف شب راه می روم. کاش دیشب که رفته بودم بیرون و باران گرفت لباس کافی پوشیده بودم که زیر باران به آن زیبایی تا ته ته ته دلم یخ نزده  باشد هی تند تند راه نروم تا گرم شوم. کاش حالا دیشب بود و پالتوی قدیمی آقام تنم بود و خیابان هم که هر جا باشم ٬ مال من است با درخت هایش!

کاش فردا باران ببارد. ببارد. ببارد. ببارد و همه چیز را آنقدر بشورد تا همه چیز خیس خیس خیس  باشد و از آب صیقل خورده باشد و برق بزند. کاش ...

16 آذر 88_2

خواهرم اس ام اس زده که :

ای مخل امنیت! ای آشوبگر! ا دست آویز بیگانه! ای گمراه! ای اقلیت! ای خس و خاشاک! ای دانشجو! روزت مبارک!

امروز دانشگاه ما هم شلوغ بود. من دو به بعد کلاس داشتم و طبیعی ست که توی هیچ جمعیتی نبوده ام اما رییس دانشکده مان که استادمان هم هست ٬ امروز از در که وارد شدند گفتند که : سرم به شدت  درد می کند. امروز پدرم در آمد تا ماجرا تمام شود و میان این همه هیاهو و تند روی و کند روی خون از بینی کسی نریزد!

16 آذر 88

بد نیست روز دانشجو را تبریک گفته باشید ! من فقط یک پاییز دیگر از زندگی تحصیلی ام را در ایران دانشجو هستم و این تبریک ٬ نوستالژیک می شود به خدا!

این روزها اندر احوالات ما یکی هم حکایت ما و موسیقی ایرانی ست. علتش را بعد ها به تفصیل خواهم نوشت اما ٬ بیش از هر چیز به شعر خوانی سایه گوش می کنم و ساز لطفی ٬ و این شعر را دوست دارم:(که البته از ملکوت آورده امش)

چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته‌ای ست زندگی؟
درین خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟

چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه‌خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.

هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی ترا
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود.

تو از هزاره‌های دور آمدی
درین درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست.
درین درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام های استوار توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست

چه تازیانه‌ها که از تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند.

نگاه کن
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ای که جان آدمی‌هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بيفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.

چه فکر می‌کنی؟

جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای ست
که سرو راست هم درو شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه بسته می‌نمایدت .

زمان بی‌کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج!

به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند،
رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست.
زنده باش !

 

کله ی اسب

جعفر مدرس صادقی ـ نشر مرکز

دیشب خواندنش را شروع کردم و حالا تمام شد. شخصیت های کارهای او مثل آونگ می مانند ٬ بی علت گاهی...

یک اثر دیگر  از او در کتابخانه ام دارم ٬ خواندمش خبر می کنم!

برای دره هایی که وسیعند و خواستنی و زیبا و جای خالی من!

نمی دانم وقتی از من پرسیده می شود که : تو می جنگی؟، باید به کدام پیکار فکر کنم؟ به کدام میدان از کارزار زیستن؟

من چیزی مستقل از ذهن هر کسی جز خودم هستم ، گیرم که در واژه های شعر جاری شوم یا در قاب خاطره ها،  من فرای واژه ها ، فرای تصویر ها ، فرای موسیقی  ، من فرای خاطرات هستم. و اگر چیزی ارزش ماندن داشته باشد ، از من ، دست های مننند که به قول حسین پناهی ، به سر انگشت پا به سر شاخه ی هیچ میوه ای نرسیدند ، آن وقت ها که باید!

عید شما مبارک !سید!

مسجد دانشگاه تهران_چهارشنبه  یازده آذر ماه!

رفته ام نماز ظهر و عصرم را بخوانم ، نماز جماعت تازه تمام شده و امام جماعت مسجد سخنرانی دارد. خیلی وقت ها در دانشگاه زمانم به گونه ای ست که نمازم را پس از جماعت بخوانم و هر بار یا کسی قرآن می خواند ، یا کسی سخنرانی می کند که تمرکز آدم را بد جور به هم می زند. نمی دانم چقدر حق دارم و به عرف رایج نزدیک است و به آنچه که باید باشد ؟ اما اصلا خوشم نمی آید که دم نماز اول وقت توی گوشم صدا باشد فقط به این دلیل که به جماعت نرسیده ام، آن هم آقای جماعت دولتی !

اما م مسجد درباره ی اعلام دعوت حضرت محمد به اسلا م در سال های اول علنی کردن دعوت حرف می زند و اینکه وقتی کودکان حضرت محمد را اذیت می کرده اند  حضرت علی که آن زمان ها کودک بوده اند از ایشان دفاع می کرده اند. خلاصه اینکه کل موضوع سخنرانی بیان نسبت نزدیک حضرت علی ست به محمد و ربطش به غدیر خم و ولایت. بعد لابلای حمد و سوره ی نمازم و سخنان سخنران رسما یادم می آید که حضرت محمد بزرگترین رفرمیست مسلمان است و چقدر تاریخ هی تکرار می شود. و بعد به این فکر می کردم که انگار عمدا خیلی به این بخش از زندگی محمد پرداخته نمی شود در مجامع رسمی ، وقتی که حرف نویی آورده است و در اقلیت است و بر روی سرش از پشت بام شکمبه گوسفند می ریزند و تحقیرش می کنند و او آرام اشکبار می رود پیش عمویش ابوطالب و از او یاری می جوید ، و این ابوطالب است که در دفاع از او به روی ابوجهل شمشیر می کشد. و نکته ای که آن لحظه می خواستم بگویم و همین حالا یادم آمد این بود که ابوطالب پدر علی و عموی محمد در آن دمی که به یاری محمد بر می خیزد هنوز مسلمان نیست(همه ی ماجرابه نقل از خطیب است) و نمی دانم آیا نوع نگاه محمد وقتی به عموی نا مسلمانش رجوع می کند و دست یاری می طلبد ، آزاد واری و انسانی بودنش فارغ از دین ، برای شما همانقدر تامل انگیز هست که برای من ، یا نه؟  آن لحظه اما هیچ نگاهم دینی نبود و صرفا آمدم از منظر خودم به ماجرا نگاه کردم و دیدم از همان ماجرا خیلی از بخش های رسمی مورد پذیرش خطیبی که برای دولت امین دعا می کند ، با همان کلمات خودش چقدر تمیز زیر سوال می رود. بعد برای همهی حضرات و آقایان  که دعا کرد و خوب که همه آمین گفتند ، برای ازدواج جوانان دعا کرد و هیچ کس الهی آمین نگفت! و چه جوان های شرمگینی هستند بچه ها!

نماز که تمام می شود ، چای نذری را که می خورم ، می روم و به سخنرانی مهمان مدعوی دانشکده هنرهای زیبا  گوش می کنم درباره ی کرگدنها ، در مراسم بزرگداشت صد سالگی اوژن یونسکو!

هنوز هم
باشکوه‌ترین رویای من
قدم زدن در چمن‌زارهایی است
که اسب‌ها و گوسفندها و آدمیان
به یک اندازه از آن شاد می‌شوند  

 برای تو پیغام فرستادم:
با کمی پول
انبوهی سیگار و نوشیدنی
و چند تکه لباس گرم
خودت را به من برسان
تا خودمان را از اردیبهشت خفه کنیم  

 تو با کارنامه‌ای درخشان 

خرداد را پشت سر گذاشتی
من، اردیبهشت را نفله کردم
و حالا، هردومان پیر شده‌ایم
و حواسمان هست که قرص‌هامان را به موقع بخوریم.

 حافظ موسوی-

... تا دام آخر

محمد جعفر پوینده ـ گزیده ی گفتگو ها و مقاله ها

به کوشش سیما صاحبی ٬نشر چشمه

پوینده ٬نامش پر است از رد خاطره های پراکنده از زمان های پراکنده و از یکی دو آدم عزیز در زندگی ام٬ اما این اولین بار است که نوشته هایش را می خوانم. خیلی اتفاقی لابلای کتاب های کتابخانه دانشکده یافتمش. و در رمان خوانی هایم ٬ هر  روز مقاله ای کوتاه می خوانم از کتاب. تا اینجا برای من دریچه های تازه ای گشوده است و ذهنم را به کار می اندازد ...

 به خواندن دچارم٬ ووریشسلی! و بعد از سال ها ی سال دوباره عادت کتاب امانت گرفتن از کتابخانه ها به سرم افتاده ! حال خوبی ست.

داشتم از این شهر...

داشتم از این شهر می‌رفتم
صدایم کردی
جا ماندم
از کشتی سفید آرزوها
که رفت و غرق شد
سپاس‌گزارم از تو
اما
این فقط می‌تواند یک قصه باشد
در این شهر دود و آهن
دریا کجا بود
که من بخواهم سوار کشتی شوم و
تو صدایم کنی...

رسول یونان