حقیقت عشق برف بود که
آب می شد
با من بگویید چگونه می توانم
در آفتاب
یکی دو بار گیاه را تلفظ کنم*....
الف ـاحمدی
امروز شنیدم که ۳۰ اردیبهشت روز تولد احمدی بوده و این هم بخشی از شعری که بسیار دوست دارم.دلم می خواهد وبلاگم را آپ کنم تا پیش از اینجا بودن می دانستم که قرار است چه بنویسم و حالا هیچ یادم نمی آید.روباه می گفت که دلبسته کردن اما من پس چرا دیگر دلبسته ی وبلاگ هایم نمی شوم؟هر چقدر هم زیر درخت سیب نشسته باشی باز هم نمی شود.برای همیشه چیزی گم شده است. و چیزهایی پیدا. این اواخر تصور ذهنی من دقیقا این است :انگار که در خیالم هی پرده هایی را کنار می زنم .پرده هایی که یکی پس از دیگری آویخته شده اند. و هی کنار می زنم. دقیقا می دانم چرا. با مواجه شدن با هر چیز باز از خودم می پرسم. مفهوم ساده ی پس پشت این کدام می تواند باشد. چگونه می توان چهره ی واقعی هر چیز را از میان این همه رنگ تشخیص داد و فهمید.؟چگونه می توان فهمید. اصلا ایا پشت این گرما آتشی هست در خور؟
این روز ها در حال ترجمه ی اولین کتابم هستم. و کاملا هم در سکوت خبری .اعلامش فقط امتیاری ست برای خوانندگان کم شمار وبلاگم که آرام می آیند و می خوانند و میروند و برایم ارزشمند است. ترجمه ماجراجویی ست محض. برای من که اینگونه است. لذت می برم وصف ناشدنی. تا آخر تیر ماه تمام و است و این ساده ترین بخش ماجراست. بعد می دهم ویراستار و این هم ساده است چون دوستان ویراستاری را می شناسم. قسمت سخت ماجرا گیوه خریدن است. باید در به در بگردم و جایی دور که پیرمردان عزیز گیوه پوش دارد را بیابم و در آنجا هی بگردم و گیوه ای با سایز زنانه بیابم. نخند! اگر گیوه نداشته باشم پس لبه ی چه چیزی را ور بکشم و بروم در جستجوی ناشر؟ خصوصا اینکه کتاب من مخاطب کمی خواهد داشت و البته که من انتشارش را خواهم دید...
فقط یکی دو بار تلفظ گیاه.
همین!
* اگر شعر را صحیح ننوشته ام دوستان ببخشند و صحیحش را به یادم بیاورند.