احتضار

حافظ می خواندم سال ها و فکر می کردم که هیچ چیز بهتر از آن نیست و جایش هم خالی نمی شود.

حافظ نمی خوانم .

سال هاست و جای خالیش هیچ مهم نیست.

شاملو می خواندم سال ها و هیچ چیز باعث جدایی نمی شد.

شاملو نمی خوانم

دارد می شود دو سال

و هیچ جایی نیست حالا که خالی مانده باشد یا نه!

 

ازدحام

یکی از ساده ترین راهها برای شناخت  آدم ها نگاه کردن به شیوه ی اس ام اس نوشتن آنهاست.

 به عنوان یک ادبیاتی که هر نوشته ای برایش قابل توجه است همیشه مدیوم موبایل و محدود بودن صفحه ی اس ام اس برایم جالب بوده.دو سال است این موضوع را با دقت بررسی می کنم و راستش این که گفتم نتیجه ی این دقت دوساله بود. 

افسوس! گل من فانی ست.

شب خیلی سردیه. دور میدون از ولیعصر ــجنوبی-شرقی ــ دارم می رم تو کریمخان که چشمم می افته به یه دختر هفت هشت ساله ی خیلی زیبا که تو چادرش مچاله شده و فال می فروشه. داره منجمد می شه .کمی بالاتر تصمیم می گیرم براش چیزی بخرم. خیلی مردد. فکر می کنم شاید بهش بربخوره و غرورش جریحه دار بشه. بالاخره می گیرم. می رم سمتش و می پرسم: عزیزم اجازه میدی لطفا بهت تعارف بزنم؟ می گیره. منم ته دلم شاد می شم از اینکه امشب کمتر گرسنه س.

برای یکی از دوستانم درباره ی تردید ها حرف می زنم. در باره ی کانفلیکت خودم در اون لحظه مثلا. بهم می گه: نرگس تو اصلا انگار حواست نیست. اصلا می دونی تو جامعه چه خبره؟ اصلا همین که می خوای لطفا بهش تعارف بزنی. معلومه که می گیره! اون اگه بتونه باید جیب تو رو هم بزنه!

 از اون به بعد هر وقت یاد حرف دوستم می افتم انگار یکی محکم می زنه توی سرم!

 

نمی دانم کم کم به دام کلمات  می افتم یا پیر می شوم یا آینه ام خشت می شود یا دردم بیشتر است؟!

این جمله را می خوانم و می دانم... 

 

' Et tu Brute!'

'تو هم بروتوس؟'

 

 

...he could swear he had not wasted a minute  of it…not a minute wasted and yet here it was already May! If he lived to the Biblical three score and ten, which was all he ever allowed himself in his calculations , he had before him only nine more Mays. Only nine more Mays out of all eternity ,…

 

دیروز اولین امتحانم بود. خیلی آدم استرسی نیستم اما بیست دقیقه به امتحان یکهو سر دردم آغاز شد. با حالت تهوع  خیلی ناجوری .بعد که برگشتم خانه باز بدتر و بدتر شد. تا شب که دیگر ناچار شدم مسکن بخورم و همه ی بعد از ظهر دیروز را از دست دادم. امروز هم بک گراند همه ی زندگی  ام سر درد خفیف اما با وجودی ست که هست. خیلی  مهم نیست. خوب می شود. اما بهانه ای شده برای اینکه به این فکر کنم که بعضی آدم ها که دردی دارند چقدر بزرگند ٬ درد را مال خودشان می کنند با درد همنشین می شوند می خوابند بیدار می شوند دوست می شوند زندگی می کنند و می میرند

 

و تو نمی فهمی!

The  limits of my language means the limits of my world.

wittgenstein.

فرقی نمی کند که روز باشد یا شب

زن باشی کودک یا مرد

مسلمان باشی یا یهودی

سیاه باشی یا سفید

پاک باشی یا گنه آلوده

آدم باشی یا مرغ

درخت باشی یا سنگ

بمب که ببارد از آسمان

خشک و تر با هم می سوزد!

۱ـ دوستی دارم که عکاسی کار می کند و در این وادی نامی خواهد شد. یکی از علائقش در این حیطه  گرفتن عکس از گداها و خصوصا دست فروشها ست.

 چندی پیش از تکنیک های جدیدی که آموخته است سخن می گفت و اینکه " دیگر از هر دستفروشی که می بیند عکاسی نمی کند! "

امروز از آنسل آدامز جمله ای برایم اس ام اس داد که "هر عکس هر عکاس پرتره ی خود اوست" . من هم هیچ درنگ نکردم که : پس این دلیل علاقه ی تو به دست  فروشهاست؟!!!

 

۲ـ چیزی در فضا کم است. گم شده!

شب بیداری شب های امتحان خود عالمی دارد!

تازه می خواهم بنشینم دو نمایشنامه بخوانم! دو نمایشنامه و تمام شبی که پیش روست!

زنده باد میلر! زنده باد اونیل!

پاینده باد شب!

12

داشتم یک فیلم  روسی می دیدم از شبکه چهار از مجموعه فیلم های سینما اقتباس به نام ۱۲. خوب بود. خیلی!

در صحنه ای از فیلم پرنده ای در ساختمان گیر افتاده. یک شب سرد زمستان. مرد پنجره ها را باز می کند و خطاب به پرنده می گوید": پنجره ها بازه. می تونی بمونی یا می تونی بری. خودت باید تصمیم بگیری و این بزرگترین چیزیه که داری!"

وقتی برف می بارد

اول از خوشحالی جیغ می زنی

بعد تا آنجا که امکان دارد سرت را از پنجره بیرون می بری

بعد به  دوستت که در دیار دیگری ست اس ام اس می زنی که: سلام سلام کوچولو کوچولوی موچولو داره داره برف می یاد !!!!( که اصلا به من نمی آید و مطمئنم دوستم شاخ در آورده! اما فکر کردم مگه من چیم از هم وطنان گرامیم کمتره که فکر نکرده باشم که : یه بار که هزار بار نمی شه)!!!!!

بعد  بتهوون را می گذاری که تا شب روی ریپیت باشد

بعد چای را مهیا می کنی

و  همه را در وبت می نویسی 

و نگران این نیستی که خوانندگانت بدانند که تو کمبود برف داری

چون همه می دانند!!!!

 

 

رسما و کاملا جدی  اعلام می کنم ایران تا به کپی رایت ملحق نشود در عرصه ی  فرهنگ ٬ هنر ٬علوم انسانی و ادبیات چیز خاصی نمی شود. این خط! این نشان!

فقط کسانی کپی رایت را نخواهند پذیرفت که چیزی نیستندو می دانند که دستشان رو می شود!

در ادامه تمام مترجمانی را که علی رغم نبودن این قانون همچنان به امر شریف ترجمه با حقوق کارگری مشغولند تحسین نموده و همراهی معنوی خودم را با آنان اعلام می کنم!

و به همان مترجمان صریحا عرض می کنم که همه تان کمی تا قسمی  به ظور حاد مازوخیستید و تنها راه نجاتتان از این بیماری همان قانون مذکور است.

باز این خط این نشان!!

نفس از من!

نکن گریه به حال من  اگر چه یکه و تنهام     توی زندونی از... رفیقم با همه غمهام   هوا از تو نفس از من بهار از تو سبد ازمن .... بیا بشکن سبوی غم جریمه هاش همه با من  بزن ساز و بخون آواز توی هر کوچه و برزن...

داریم می رویم جشن عروسی برادرم در جاده می رانیم و منصور ( که هنوز کمی تا قسمتی شبیه آدمیزاد است می خواند) ...

 

 

کمی کمتر از هفت سال پیش...

نقاشی های مداد آبی!

خیلی زیاد به رنگ فکر می کنم. سر فرصت حتما پستی درباره اش خواهم داشت اما تجربه ی ساده ای ست در زندگی من که دوست دارم در میانش بگذارم شاید به کار شما هم بیاید:

یکی از راههای بسیار ساده و در عین حال بسیار تاثیر گذار در شناخت رنگ و به تدریج اندیشید ن به آن و بعد به کار بردنش در زندگی به عنوان یکی از نعمت های بی شمار خداوندی و فرصت های خوش رنگ زیستن این است که روی میزتان در لیوانی کریستال که نو ر را خوب رد کند ٬ مداد رنگی نگه دارید! گاهی حتی می توانید در زمان استراحتتان باهاش عین بچه گی ها بی هدف شکل های من در آوردی بکشید یا لحظاتی در نورهای مختلف بهشان نگاه کنید. خوش منظره است. حتی وقت هایی که کلافه اید کافیست اراده کنید و مداد هایتان را بتراشید. وقفه ی رنگارنگی ایجاد می شود در ذهن شما.

بعد خوب که خوشتان آمد به جان من دعا کنید!

چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهم

کمال دوستی باشد مرا از دوست نگرفتن

مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی

محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن

 

 کمال دوستی خدا داند که جز این نیست  که من بودن کسی را از او نگیری!

عرقیات!

چندی ست یاد یکی از تفکرات کودکی ام افتاده ام و هر بار کلی اسباب خندیدن است :

۱ـ بچه که بودم  از تناقضات ذهنی ام یکی این بود : اگر واقعا اینطور که می گویند شراب حرام است و خوردنش خوب نیست و عقل را زایل می کند و خیلی گناه است ٬ پس چرا به آدم های خیلی خوش اخلاق و خوشرو می گویند : خوش مشرب!

۱ـ بچه که بودم شنیده بودم عرقخور بودن صفت خوبی نیست. این بود وقت هایی که گرگم به هوا بازی می کردیم یا حسابی می دویدیم مراقب بودم که عرق صورتم که از گونه ام سرازیر می شود خدای نکرده  نرود توی دهنم. همیشه حسابی حواسم بود. یکبار شیطان وسوسه ام کرد و تصمیم گرفتم یک قطره عرق بنوشم. شور بود.

بعد ها در همان بچگی مدت ها سوالم این بود: عرق آنقدر ها هم خوشمزه نیست ٬ چرا بعضی ها چنین چیز بد مزه ای می خورند؟!

۳ـ دوستی داشتم که رفته بودند شیراز. در حین خرید گرمشان شده بود و رفته بودند توی مغازه ای فروشنده دیده بودن گرمشان است و خسته اند پرسیده بود: خانم عرق بیاریم خدمتون؟ این بنده خداها هم در آستانه ی جوابی از این دست دادند بوده اند که : عرقخور خودتی و ابا و اذنابت  که بنده خدا متوجه شده بود و توضیحی بسیط داده بود در باب این واژه در شیراز!

۴ـ وقت هایی که در حال نوشیدنم در ادامه ی پست قبل ٬ خواهرم می گوید : آنقدر شیک و تمیز لب تر می کنی که اگر کسی نداند تو با آب فال این لاو هستی گمان می کند که تو آدم خوش مشرب! قهاری هستی!

۵ـ در راستای اعلام برائت:من تا به حال هیچ نوع نوشیدنی خنکی را از نزدیک رویت نفرموده ام و به این آدم  در واژگان نسل شریف روشن فکر به فرنگ رفته ی دهه ی شست می گویند: اوت او دیت!

مامان زنگ می زنه میگه: چیزی می خوای برات بفرسم؟ سفارش کوتاهی می دم اما راستش دلم قورمه سبزی می خواد. نمی گم و فک می کنم این روزا می رم رستوران و می خورم هر چند دستپخت مامان یکیه! امروز یکی از دوستامون که رباط کریمیه برامون دو نوع خورش نذری آوورده : قورمه و سبزی. دو سه هفته پیشم که هوس آش کرده بودم مامانش برامون آش فرستاده بود.

برای اولین بار در عمره که معنی دقیق نذری رو می فهمم !

پ ن: اوضاع آشپزیم خیلی معلومه؟؟؟

مدت هاست به این فکر می کنم که دیگر در اینجا ننویسم. دلایل مختلفی دارد . اینکه هنوز هم می نویسم هم دلایل مختلفی دارد. اصلی ترینشان هم حضور نسل اول است! نسل اولی که از اولین وبلاگم وقتی که خیلی جوانتر بودم( گیرم به حساب سال فاصله ای  تک رقمی باشد هنوز) نوشته های مرا می خوانند! یا شاید هم نمی خوانند!  اما حق انتخاب دارند هنوز ٬ از هر طرف هم که بشمری سه یا چهار نفر بیشتر نیستند. اینکه حالا این وبلاگ چقدر برای آنها اهمیت دارد کاملا بی خبرم اما شوق نوشتنم هم این بود گاهی که آنها  تاریخ قلم مرا دیده باشند. گیرم که ندیدند٬ باز هم بی خبرم. ولی خوب زندگی همین است دیگر!

از این روست که هر نوشته ای انگار فقط کش دادن ماندن است. خداحافظی دم در . از سالن پذیرایی که بلند می شوی مهمان اگر عزیز باشد یک ساعتی طول می کشد تا برسی دم در. تازه آنجا هم نیم ساعتی در فضای باز خیابان می مانی و این پا و آن پا می کنی که خداحافظی نشود. نرگسی که بود پذیرایی اش را اگر وبلاگ اولم بگیرید ٬ مدت هاست دم در  ایستاده است در خیابان و می نویسد بعد که خداحافظی کنیم همیشه می روی . می روم!

زبان با توجه به نیازهای ارتباطی متکلمانش است که شکل می گیرد رشد می کند رنگ می بازد چهره عوض می کند. در بعضی زبان ها ما اصلا واژه باران نداریم چون بارانی در ملکشان نمی بارد. در مناطقی که برف می بارد برای انواع برف نام های متفاوتی هست که من جنوبی فقط برفش را بلدم. خرما برای من در زمان های مختلف عمرش از درخت تا خشکیده ی چند ساله اش نام های متفاوتی دارد که خیلی نهایتا خارک و رطب و خرمایش را بدانند.

همینطور فکر می کنم برای تک تک ما آدم ها هم فرهنگ های کلامی و غیر کلامی فراوانی وجود دارد با توجه به نیازهای زندگیمان و شخصیت مان.

کاملا می فهمم که چرا اکثر اهل فکر سیگاری اند. مساله سیگار نیست . مساله آن دمی است به نام پک زدن که بین تو و فکرت وقفه ایجاد می کنند تا بیشتر فکر کرده باشی. این است که خیلی ها دم نوشتن سیگار ی هم بغل دستشان هست که من این عمل را کاملا تقبیح می کنم!

من وقت هایی که گرم کاری خلاقه ام مثلا ترجمه می کنم یا کتابی سخت می خوانم یا با اجازه ی پیشکسوتان به امر شریف فتوشاپ مشغولم آب می نوشم. از این رو در فرهنگ شخصی من واژه ی لیوان و قدح و تنگ و ... جایگاه خاصی دارند. خیلی دوست دارم در لیوان های مختلف بنوشم  در جام های مختلفو هر کدامش مثل تجربه ی رفتن به سفری ست  و خیلی هم خوش است. مثلا خانواده ام از همدان برایم کوزه ی سفالی خوش لعابی سوغات آورده بودند چون دوست دارم آب بنوشم. هر چند  که آنقدر قشنگ بود که چیزی به دست من نرسید چون خودشان هم تصمیم گرفتند درش گل بگذارند ! فقط دمی که افتاد و لب پر شد به من نگاه کردند و گفتند وای! کوزه ی نرگس!! یا مامان برایم دو جام ورشو قدیمی قشنگ گرفته ! اما بهترینشان یک جام پایه دار فرد کریستال اصل است با برش های ظریف که زیبایی است هنری و از جهیزیه ی مامان بزرگم است که به مامان داده و مامان هم به من داده. (قولش را)!

هدف خاصی از نوشتن این نوشته نداشتم یک لحظه به پنج لیوان مختلفی که ردیف روی میزم چیده شده اند نگاه کردم و از چرخش دست زنی بود که اگنس جاودانگی* خلق شد!

* کوندرا

من زمانی از خاطر خاطره ها خواهم رفت و شاید تنها تو باشی که صمیمانه به من بیاندیشی!

از آن جمله هاست که زمانی در جایی خوانده بودمش و دنبال فرصتی می گشتم که خرجش کنم و آن را سال ها قبل خیلی قبل برای دوستی نوشتم در دفتر یادگاری اش. حتی یادم است که دم نوشتنش آنقدر احساساتی شده بودم که دو قطره اشک هم فشاندم!!!! تازه برای کسی نوشته بودمش که آنقدر ها هم مهم نبود که در ذهنش بمانم!( گفتم که باید خرج می شد!)

امروز به همین جمله می اندیشم. حالا.  من زمانی از خاطره خاطره ها خواهم رفت و هیچ کس هم صمیمانه به من نخواهد اندیشید!

غربت!

آنقدر دوست دارم که برایمان نذری می آورند. دیروز شله زرد آوردند امروز شیر کاکائو. دلم می خواست کسی آش می آورد.

معنی این نوشته می شود: زیستن در شهر غریب!

عاشورا

و خدا خواست تو را کشته ببیند!

پدر بزرگم واقعا پیر بود و بزرگ محله مان بانی خیرهای زیادی بود در  گرامی داشت امام حسین و ده شب روضه داشت و این حرف ها. این بود که در عالم بچگی خودمان خیال می کردیم دسته ی عزاداری محله ی ما مال پدر بزرگمان است و آن همه آدمی هم که درش هستند از متعلقات خاندان ما هستند. ملک طلق ما بچه ها بود و آنقدر باورش داشتیم که خیلی خوب به همه ی بچه های محله هم تلقین کرده بودیم. و از تمام امکاناتش هم استفاده می کردیم . سال ها گذشت و آنقدر بزرگ شدیم که بفهمیم هیچ دسته ی عزاداری مال هیچ آدمی جز صاحب عزا ی واقعی نیست. و فهمیدیم آن همه آدم از متعلقات پدر بزرگ ما نیستند و آدم هایی هستند که می  آیند در دسته ی عزاداری محلشان که پدر بزرگم از بانیان اصلی آن بود سوگواری کنند. نه اینکه گمان کنید درک آسانی بود . نه اینکه فکر کنید ذهن حتی بزرگسالمان بهش بر نخورد! اما خوب ! سال هاست گذشته خیلی سال کم کم پیر هم می شویم سال هاست گذشته از مرگ پدر بزرگم که جایش در این وقتها خصوصا خیلی خالی ست. خاک شده و ما نوه ها این روزها همچنان که به هم می رسیم می گوییم: دسته ی بابام را افتاد؟ !!!

 

این روزها بعضی وقت ها یاد چیزی می افتم و می زنم زیر خنده حسابی. مثلا دارم به امام حسین فکر می کنم و یکهو می زنم زیر خنده . چرا؟ یاد مامان می افتم که رو می کند به شمر خوان و هی بهش می گوید : خدا لعنتت کنه! خدا لعنتت کنه! خدا لعنتت کنه! و آن بنده خدا هم هاج و واج مستاصل به مامان نگاه می کند. خودم چند باری شاهد بوده ام و مامان هم چهره اش خیلی ابهت دارد انگار که طرف تا شب منتظر استجابت لعنت مامان  باشد!

 

 

چکاچاک شمشیرها...

نرگسی را تصور کنید که استخوان هایش سرما خورده اند و از فرط کمر درد می گرید همان وسط ها یادش به پیری خودش می افتد و می خندد!

هیچ کس که نداند

تو که می دانی؟

آخر من شاعر ترینم...

ع ـ صالحی

فرزانه به پرورش خویشتن می نشیند،بی آنکه وقتش را تلف کند.آگاهی اش از گذرایی زندگی،نه او را وا می دارد که زمانش را به عیاشی بگذراند تا از زندگیش کام بجوید،نه تسلیم مالیخولیای حزن و اندوه می شودو از این طریق فرصتی را که در دست دارد به باد می دهد.ایمن از این معرفت که همه چیز یگانه است،چنان خود را به سیمای جزیی از کاینات می بیند که ستارگان و درختان:ماندگار همچون هر آنچه که هست.واقف به این حقیقت که زمان پنداری بیش نیست،لزومی ندارد از لحظه مرگ-که همچون در گاهی برای گذر از اتاقی به اتاقی دیگر است و با سایر لحظه ها فرق ندارد-بهراسید

من هوای خودم را گم کرده ام.

همه ی شعرها را هم!