احتضار
حافظ نمی خوانم .
سال هاست و جای خالیش هیچ مهم نیست.
شاملو می خواندم سال ها و هیچ چیز باعث جدایی نمی شد.
شاملو نمی خوانم
دارد می شود دو سال
و هیچ جایی نیست حالا که خالی مانده باشد یا نه!
حافظ نمی خوانم .
سال هاست و جای خالیش هیچ مهم نیست.
شاملو می خواندم سال ها و هیچ چیز باعث جدایی نمی شد.
شاملو نمی خوانم
دارد می شود دو سال
و هیچ جایی نیست حالا که خالی مانده باشد یا نه!
به عنوان یک ادبیاتی که هر نوشته ای برایش قابل توجه است همیشه مدیوم موبایل و محدود بودن صفحه ی اس ام اس برایم جالب بوده.دو سال است این موضوع را با دقت بررسی می کنم و راستش این که گفتم نتیجه ی این دقت دوساله بود.
برای یکی از دوستانم درباره ی تردید ها حرف می زنم. در باره ی کانفلیکت خودم در اون لحظه مثلا. بهم می گه: نرگس تو اصلا انگار حواست نیست. اصلا می دونی تو جامعه چه خبره؟ اصلا همین که می خوای لطفا بهش تعارف بزنی. معلومه که می گیره! اون اگه بتونه باید جیب تو رو هم بزنه!
از اون به بعد هر وقت یاد حرف دوستم می افتم انگار یکی محکم می زنه توی سرم!
نمی دانم کم کم به دام کلمات می افتم یا پیر می شوم یا آینه ام خشت می شود یا دردم بیشتر است؟!
این جمله را می خوانم و می دانم...
' Et tu Brute!'
'تو هم بروتوس؟'
...he could swear he had not wasted a minute of it…not a minute wasted and yet here it was already May! If he lived to the Biblical three score and ten, which was all he ever allowed himself in his calculations , he had before him only nine more Mays. Only nine more Mays out of all eternity ,…
و تو نمی فهمی!
The limits of my language means the limits of my world.
wittgenstein.
زن باشی کودک یا مرد
مسلمان باشی یا یهودی
سیاه باشی یا سفید
پاک باشی یا گنه آلوده
آدم باشی یا مرغ
درخت باشی یا سنگ
بمب که ببارد از آسمان
خشک و تر با هم می سوزد!
چندی پیش از تکنیک های جدیدی که آموخته است سخن می گفت و اینکه " دیگر از هر دستفروشی که می بیند عکاسی نمی کند! "
امروز از آنسل آدامز جمله ای برایم اس ام اس داد که "هر عکس هر عکاس پرتره ی خود اوست" . من هم هیچ درنگ نکردم که : پس این دلیل علاقه ی تو به دست فروشهاست؟!!!
۲ـ چیزی در فضا کم است. گم شده!
تازه می خواهم بنشینم دو نمایشنامه بخوانم! دو نمایشنامه و تمام شبی که پیش روست!
زنده باد میلر! زنده باد اونیل!
پاینده باد شب!
در صحنه ای از فیلم پرنده ای در ساختمان گیر افتاده. یک شب سرد زمستان. مرد پنجره ها را باز می کند و خطاب به پرنده می گوید": پنجره ها بازه. می تونی بمونی یا می تونی بری. خودت باید تصمیم بگیری و این بزرگترین چیزیه که داری!"
بعد تا آنجا که امکان دارد سرت را از پنجره بیرون می بری
بعد به دوستت که در دیار دیگری ست اس ام اس می زنی که: سلام سلام کوچولو کوچولوی موچولو داره داره برف می یاد !!!!( که اصلا به من نمی آید و مطمئنم دوستم شاخ در آورده! اما فکر کردم مگه من چیم از هم وطنان گرامیم کمتره که فکر نکرده باشم که : یه بار که هزار بار نمی شه)!!!!!
بعد بتهوون را می گذاری که تا شب روی ریپیت باشد
بعد چای را مهیا می کنی
و همه را در وبت می نویسی
و نگران این نیستی که خوانندگانت بدانند که تو کمبود برف داری
چون همه می دانند!!!!
فقط کسانی کپی رایت را نخواهند پذیرفت که چیزی نیستندو می دانند که دستشان رو می شود!
در ادامه تمام مترجمانی را که علی رغم نبودن این قانون همچنان به امر شریف ترجمه با حقوق کارگری مشغولند تحسین نموده و همراهی معنوی خودم را با آنان اعلام می کنم!
و به همان مترجمان صریحا عرض می کنم که همه تان کمی تا قسمی به ظور حاد مازوخیستید و تنها راه نجاتتان از این بیماری همان قانون مذکور است.
باز این خط این نشان!!
داریم می رویم جشن عروسی برادرم در جاده می رانیم و منصور ( که هنوز کمی تا قسمتی شبیه آدمیزاد است می خواند) ...
کمی کمتر از هفت سال پیش...
یکی از راههای بسیار ساده و در عین حال بسیار تاثیر گذار در شناخت رنگ و به تدریج اندیشید ن به آن و بعد به کار بردنش در زندگی به عنوان یکی از نعمت های بی شمار خداوندی و فرصت های خوش رنگ زیستن این است که روی میزتان در لیوانی کریستال که نو ر را خوب رد کند ٬ مداد رنگی نگه دارید! گاهی حتی می توانید در زمان استراحتتان باهاش عین بچه گی ها بی هدف شکل های من در آوردی بکشید یا لحظاتی در نورهای مختلف بهشان نگاه کنید. خوش منظره است. حتی وقت هایی که کلافه اید کافیست اراده کنید و مداد هایتان را بتراشید. وقفه ی رنگارنگی ایجاد می شود در ذهن شما.
بعد خوب که خوشتان آمد به جان من دعا کنید!
کمال دوستی باشد مرا از دوست نگرفتن
مراد خسرو از شیرین کناری بود و آغوشی
محبت کار فرهاد است و کوه بیستون سفتن
کمال دوستی خدا داند که جز این نیست که من بودن کسی را از او نگیری!
۱ـ بچه که بودم از تناقضات ذهنی ام یکی این بود : اگر واقعا اینطور که می گویند شراب حرام است و خوردنش خوب نیست و عقل را زایل می کند و خیلی گناه است ٬ پس چرا به آدم های خیلی خوش اخلاق و خوشرو می گویند : خوش مشرب!
۱ـ بچه که بودم شنیده بودم عرقخور بودن صفت خوبی نیست. این بود وقت هایی که گرگم به هوا بازی می کردیم یا حسابی می دویدیم مراقب بودم که عرق صورتم که از گونه ام سرازیر می شود خدای نکرده نرود توی دهنم. همیشه حسابی حواسم بود. یکبار شیطان وسوسه ام کرد و تصمیم گرفتم یک قطره عرق بنوشم. شور بود.
بعد ها در همان بچگی مدت ها سوالم این بود: عرق آنقدر ها هم خوشمزه نیست ٬ چرا بعضی ها چنین چیز بد مزه ای می خورند؟!
۳ـ دوستی داشتم که رفته بودند شیراز. در حین خرید گرمشان شده بود و رفته بودند توی مغازه ای فروشنده دیده بودن گرمشان است و خسته اند پرسیده بود: خانم عرق بیاریم خدمتون؟ این بنده خداها هم در آستانه ی جوابی از این دست دادند بوده اند که : عرقخور خودتی و ابا و اذنابت که بنده خدا متوجه شده بود و توضیحی بسیط داده بود در باب این واژه در شیراز!
۴ـ وقت هایی که در حال نوشیدنم در ادامه ی پست قبل ٬ خواهرم می گوید : آنقدر شیک و تمیز لب تر می کنی که اگر کسی نداند تو با آب فال این لاو هستی گمان می کند که تو آدم خوش مشرب! قهاری هستی!
۵ـ در راستای اعلام برائت:من تا به حال هیچ نوع نوشیدنی خنکی را از نزدیک رویت نفرموده ام و به این آدم در واژگان نسل شریف روشن فکر به فرنگ رفته ی دهه ی شست می گویند: اوت او دیت!
برای اولین بار در عمره که معنی دقیق نذری رو می فهمم !
پ ن: اوضاع آشپزیم خیلی معلومه؟؟؟
از این روست که هر نوشته ای انگار فقط کش دادن ماندن است. خداحافظی دم در . از سالن پذیرایی که بلند می شوی مهمان اگر عزیز باشد یک ساعتی طول می کشد تا برسی دم در. تازه آنجا هم نیم ساعتی در فضای باز خیابان می مانی و این پا و آن پا می کنی که خداحافظی نشود. نرگسی که بود پذیرایی اش را اگر وبلاگ اولم بگیرید ٬ مدت هاست دم در ایستاده است در خیابان و می نویسد بعد که خداحافظی کنیم همیشه می روی . می روم!
زبان با توجه به نیازهای ارتباطی متکلمانش است که شکل می گیرد رشد می کند رنگ می بازد چهره عوض می کند. در بعضی زبان ها ما اصلا واژه باران نداریم چون بارانی در ملکشان نمی بارد. در مناطقی که برف می بارد برای انواع برف نام های متفاوتی هست که من جنوبی فقط برفش را بلدم. خرما برای من در زمان های مختلف عمرش از درخت تا خشکیده ی چند ساله اش نام های متفاوتی دارد که خیلی نهایتا خارک و رطب و خرمایش را بدانند.
همینطور فکر می کنم برای تک تک ما آدم ها هم فرهنگ های کلامی و غیر کلامی فراوانی وجود دارد با توجه به نیازهای زندگیمان و شخصیت مان.
کاملا می فهمم که چرا اکثر اهل فکر سیگاری اند. مساله سیگار نیست . مساله آن دمی است به نام پک زدن که بین تو و فکرت وقفه ایجاد می کنند تا بیشتر فکر کرده باشی. این است که خیلی ها دم نوشتن سیگار ی هم بغل دستشان هست که من این عمل را کاملا تقبیح می کنم!
من وقت هایی که گرم کاری خلاقه ام مثلا ترجمه می کنم یا کتابی سخت می خوانم یا با اجازه ی پیشکسوتان به امر شریف فتوشاپ مشغولم آب می نوشم. از این رو در فرهنگ شخصی من واژه ی لیوان و قدح و تنگ و ... جایگاه خاصی دارند. خیلی دوست دارم در لیوان های مختلف بنوشم در جام های مختلفو هر کدامش مثل تجربه ی رفتن به سفری ست و خیلی هم خوش است. مثلا خانواده ام از همدان برایم کوزه ی سفالی خوش لعابی سوغات آورده بودند چون دوست دارم آب بنوشم. هر چند که آنقدر قشنگ بود که چیزی به دست من نرسید چون خودشان هم تصمیم گرفتند درش گل بگذارند ! فقط دمی که افتاد و لب پر شد به من نگاه کردند و گفتند وای! کوزه ی نرگس!! یا مامان برایم دو جام ورشو قدیمی قشنگ گرفته ! اما بهترینشان یک جام پایه دار فرد کریستال اصل است با برش های ظریف که زیبایی است هنری و از جهیزیه ی مامان بزرگم است که به مامان داده و مامان هم به من داده. (قولش را)!
هدف خاصی از نوشتن این نوشته نداشتم یک لحظه به پنج لیوان مختلفی که ردیف روی میزم چیده شده اند نگاه کردم و از چرخش دست زنی بود که اگنس جاودانگی* خلق شد!
* کوندرا
از آن جمله هاست که زمانی در جایی خوانده بودمش و دنبال فرصتی می گشتم که خرجش کنم و آن را سال ها قبل خیلی قبل برای دوستی نوشتم در دفتر یادگاری اش. حتی یادم است که دم نوشتنش آنقدر احساساتی شده بودم که دو قطره اشک هم فشاندم!!!! تازه برای کسی نوشته بودمش که آنقدر ها هم مهم نبود که در ذهنش بمانم!( گفتم که باید خرج می شد!)
امروز به همین جمله می اندیشم. حالا. من زمانی از خاطره خاطره ها خواهم رفت و هیچ کس هم صمیمانه به من نخواهد اندیشید!
معنی این نوشته می شود: زیستن در شهر غریب!
این روزها بعضی وقت ها یاد چیزی می افتم و می زنم زیر خنده حسابی. مثلا دارم به امام حسین فکر می کنم و یکهو می زنم زیر خنده . چرا؟ یاد مامان می افتم که رو می کند به شمر خوان و هی بهش می گوید : خدا لعنتت کنه! خدا لعنتت کنه! خدا لعنتت کنه! و آن بنده خدا هم هاج و واج مستاصل به مامان نگاه می کند. خودم چند باری شاهد بوده ام و مامان هم چهره اش خیلی ابهت دارد انگار که طرف تا شب منتظر استجابت لعنت مامان باشد!
تو که می دانی؟
آخر من شاعر ترینم...
ع ـ صالحی
همه ی شعرها را هم!