!!!همه چیز زیر سر من است

اواسط  پاییز که هوا گرم بود ،همکلاسی ها معتقد بودند که این تاثیر حضور من است. به من نگاه می کردند و به تفصیل توضیح می دادند  که پارسال در چنان وقتی پالتو  می پوشیده اند و امسال تابستانی می گردند.می گفتند که من با خودم گرما آورده ام. آخر حر ف هایشان من مظلوم با جدیت می پرسیدم که یعنی نکنه برف نیاد؟!!بنده خداها با مهربانی بهم نظر از بالا به پایینی می انداختند   می گفتن که می یاد!

 

هوا که خیلی سرد شد بچه ها معتقد بودند که تقصیر من است. می گفتند ،اینجا کی اینقدر سرد بود؟اینقدر برف برف کردی ! همش تقصیر توئه که اینجوری شده و ما هر چی بپوشیم باز گرم نمی شیم!!

 

این روزها کمی دپرشن گرفته بودم. راستش را بخواهید بهار همیشه برای من از نیمه ی دوم بهمن آغاز می شود و اسفند برایم اوج زیبایی و لذت و زندگی ست.این اواخر  انگار که ساعت طبیعت بدنم بهم خورده باشد. خیلی بی قرار بودم. اما این چند روزه که شیر  شوفاژ را بسته ام و پنجره را باز می گذارم همش در دلم می گویم ،کاش بهار را با خودم آورده باشم!

امروز هم می‌گذرد با گل نرگس که دوست
وسط خواب‌های تو کاشته‌اند

چهل سال عاشقی از تو مجسمه‌ای ساخته

که به مرگی شیرین فرو بروی

از زنبوری که نیشت می‌زند می‌دانی که هنوز نمرده‌ای

کمی عاقل‌تر باش، از تو گذشته که باز هم سرت بخورد به سنگ

فخر می‌کنی که جسدت راه می‌رود در خلاف آب شنا می‌کند

لکنت گرفته‌ای از دیدن عزراییل،

یا ذوق کرده‌ای از شاخه گلی که برایت خریده‌ام

رسوای زمانه، منم، دیوانه، منم

تو فقط در همه‌ی هیچ‌های من، همه کاره‌ای

سرت از آب کرده‌ای بیرون

که نشان بدهی تشنگی آورده‌ای بدست

بغل کرده‌ای سنگ تراشیده‌ای از پر قو را

که راه می‌رود، حرف می‌زند و کمی چیزتر از چیز است

سرت از برفی گرم است که به سرت باریده

و کمی چیزتر از چیز است....

علی باباچاهی

لحظه های دشواری ست وقت هایی که به حکم سفر با کسانی که دوستشان داریم بدرو د می گوییم.دمی ست که عمیقا  معنای گذر عمر را درک می کنم. معنای گذر خودم را. معنای گذر عزیزانم را. تمام این چند ماه هیچ وقت به اندازه ی حالا غمگین نبوده ام. دو خواهر عزیزم پیشم بودند و حالا برگشتند به دیار خودمان. حالا  من مانده ام وشهری پر از آدم که هیچ کدامشان را نمی شناسم٬ ...هیچ وقت از غربت گریزان نبوده ام. همیشه می خواهم بروم ببینم بالاخره کجا ٬ کی؟ وطن جغرافیایی  برای من مفهوم می یابد. اما همه چیز به پشت گرمی حضور پر لطف آدم هایی ست که دوستشان دارم . دم خداحافظی که دست خواهرم را گرفتم. دلم می خواست نگهش دارم و زمان را تا آخر دنیا امتداد دهم...در را که بستم ٬بغضی که از صبح بود شکست و خانه سرشارست  از یاد....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تجربه اش را دارید؟ در غروب دشتی سبز و سرد ،آتشی افروختن...

 

غروب . تاریک روشنای دم شب با آسمانی مه گرفته بی ته رنگی از رد نارنجی خورشید. کنار مزرعه ای سبز لب جویی، برافروختن آتش. سردی و روشنی و سبزی و سیاهی و سرخی...

سکوت دشت  و گه گاه صدای تیز و تند پرنده ای رها که زود ناپیدا  می شود در بی کرانگی فضا. نشستن بر کنده ی درختی و محوشدن در  رقص پر راز و رمز آتش روشن. سرخی اتش بر چهره و گرمی اتش بر تن  و آوای  آب و  سوختن چوب ،و بوی مطبوع سبزی و آتش و خاک  که بر دوش باد سوارند...

رهایی از کلمه . غرقی در سکوت. بی نیازی از اهنگ و زمزمه و حرف و آدم ها...

                                                                                                                                               گم نه. نشسته ای و از یاد  خویش رفته . گمی و در دمی که در می یابی گمی،در می یابی که نه گمی که رهایی که شده ای جزیی از آسمان. که شده ای آسمان . که شده ای سبزی. که شده ای خاک، که سواری در آغوش  باد، که جاری ی در صدای پرنده. که زنده ای زنده چون آتش. که خود آتشی. که خود طبیعتی. که خود انسانی که پس از لحظه های سالیان  دوری ،دمی ابدی  با مادر زمین پیوند خورده ای....

 

 

 

 

 

 

 

از شگفت ترین لحظه های زندگی ام٬شبی بود نوروزی. برای نخستین بار از دریچه ی تلسکوپ به ماه نگاه کردم. مبهوت شده بودم. مسخ. قادر به تکان خوردن نبودم. از یک حس تازه  سر شار بودم. از همان حس های تازه که بی نامند. از شوق می گریستم و با خودم فکر می کردم. در  دنیا چند چیز دیگر هست که من هنوز ندیده ام و ندیدنشان غبن است. یکی شان ماه بود.

 

 

 

 

نیکول فریدنی

 عكس:عباس جعفري

حس کسی را دارم که باید ۵ تومن خرید کند در حالیکه فقط ۳ تومن دارد!

نه به حرف ما

باران می بارد

نه برف می ایستد

نه مرگ می ماند...

(نه زندگی)

...

دریغا دختر!دریغا که جهان

خلاصه خورشید٬ در خواب یک شب تاب است

ع ــ صالحی.

.....

نویسنده :نه،زیادی تلخه.موافقم.شاید درست نباشه این طوری تمومش کنیم.این پایان تلخیه،گر چه بدبختانه واقعیته!اجرا کننده ها چی؟و تماشاگرها؟وجاهایی که تصویب می کنن_یا نمی کنن؛و البته به نفع واقعیت رسمی؟ حتما می گن باید نور امیدی نشون می دادم.امکان رستگاری و بهبودی؛ فردای بهتری !کی؟ _کی میگه ؟ مدیران؛ منتقدان فرهنگی؛رسانه ها ؛چپ ها ؛راست ها؛ و بد روزگاریه وقتی چپ و راست یک حرف می زنند؛اونم در جایی که تنها واقعیت بی تردید صفحه ی تسلیت روزنامه هاس....

 (افراـبیضایی)

 

 

عکس های کاوه گلستان از روزهای انقلاب.

بچه که بودم ٬ فکر می کردم که خیلی بدشانس بوده ام که در روزهای انقلاب به دنیا نبوده ام. ٬ برایم هیجان انگیز بود ٬ فکر می کردم که کاش در روز های انقلاب حضور داشتم و کاری می کردم برای مبارزه با ظلم آشکار. بزرگتر که شدم ٬ مطمئن نبودم که اگر می بودم روحم تاب و توان تحمل آزار های ناشی از مقابله ی من با خفقان را می داشت یا نه؟ اصلا آیا انقلابی می شدم؟٬ حالا قضاوت کردن خیلی برایم دشوار است.

امروز بعد از سال ها باز به این سوال رسیدم: اگر در روز های انقلاب می بودم ٬ چه می کردم؟ بی برو برگرد : عکاسی!

پاورقی : به عکس های انقلاب و جنگ که نگاه می کنم ٬ همیشه از خودم می پرسم :این آدم ها حالا کجا هستند؟

 

 

!طلسمی که بالاخره بالاخره بالاخره شکست

امشب راس ساعت ۱۸:۱۵تئاتر دیدن من ٬ با تماشای "افرا " کاری از بیضایی  به طور رسمی آغاز شد!

 

 

 

 

پشت شیشه برف می بارد...

درباره عشق را بخوانید.

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل.

حس عجیبی ست. حالی که در آنم. لحظه های اوج تناقض. اوج تضاد. اوج نمی دانم. ویرانم می کند. هر بار که گمان می کنم می دانم که از کجا آمده ام ٬ که می دانم به کجا می روم.هر بار که فکر می کنم رسیده ام. همه چیز فرو می ریزد. فرو می ریزم. میروم ته گرداب حیات.  کاش از شر این همه واژه که ولم نمی کنند رها بودم.

زمین به دوش خود الوند و بیستون دارد

غبار ماست که بر دوش او گران بودست.

مرا به باد دهید.بر باد می شوم. بر باد...

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با نا خوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها...

تولد

وبلاگم یک ساله شده.

بهرام بیضایی

امروز در جلسه ی پرسش و پاسخ خبرنگاران با جناب بیضایی درباره ی تئاتر "افرا" شرکت کردم. ورود عموم آزاد بود.نخستین بار بود که بیضایی را می دیدم و او را شخصیتی  یافتم صاحب اندیشه و منتقد. چنین آدم هایی سرمایه های اصلی فرهنگ هر ملتی هستند که ما هم او و امثال او را به خوبی پاس می داریم!

امروز خودش لابلای صحبت ها جمله ای گفت غم انگیز . " آدم گاهی در وطن خویش در تبعید است".

 

چهره ی تلخی داشت. حس طنزش را چند جایی نشان داد اما چهره ی تلخی داشت و به قول خواهرم، این طبیعی ترین چهره ای ست که بیضایی می تواند داشته باشد .

 

حرف های قابل توجهی زد که اگر خبرش را دنبال کنید ،امیدوارم کاملش را در جایی بخوانید. من در اول صحبت هایش از بعضی جمله ها   که خوشم آمد یادداشت برداری کردم. اما بعد فقط گوش دادم.

 

*...بدترین وقت برای ما ،زمانیست که رویاهایمان را از دست می دهیم...

 

*مفاهیم هرگز قدیمی نمی شوند.زمان این نمایشنامه 30 تا 40 سال پیش است ،اما مگر امروز نیست؟...

 

*...برای خودم هم افرا شعف انگیز نیست.خودم هر شب که آن را می بینمم با دردی بر شانه ها و ستون فقراتم به خانه می روم...

 

*ما کشور گفتگو نیستیم. ما کشور تک گویی هستیم...

 

 

*...در ایران خیلی قدیم حتی ،بزرگترین خدا سکوت است. خدایان تو را حفظ می کنند اما اگر می خواهی زنده بمانی سکوت کن...

 

*...من ،نمایش این فرهنگ را می نویسم. نمایش فرهنگی که در آن گفتگو وجود ندارد...

 

*...اگر جایی گفتگویی اتفاق می افتد ، اتفاقی ست و شاید برای لحظاتی ست که سود افراد در آن است....

 

*استبداد دیرین اجازه نداده است که فکر کنیم.حرف بزنیم. ما خلع فکر شده ایم و زبانمان آن موقع که باید گفتگو کنیم بسته است...

 

*نمایش افرا مال فرهنگی ست که در آن گفتگو وجود ندارد. همین!

 

 

 

افرا تا 16 بهمن در تالار وحدت اجرا دارد و فقط بلیط های بالکن باقی مانده است. آن هم بالکن شماره سه!

من شیفته ی تک گویی های حسین در " زیر درختان زیتون " هستم.خدایا چقدر عالیست. "ت  دل سنگه؟"