The Silence of the Lambs

کتابش فقط یک شب دستمان بود به امانت. نوجوان دبیرستانی بودم. بعد من و خواهرم شروع کردیم به خواندن با هم. او سرعت خواندنش از من بالاتر است کلا ٬ من اینور کتاب بودم او آن ور و کاغذهای میانی را او در دست گرفته بود که روی صفحه یمن نیفتد . شب بود. توی اتاق نشسته بودیم. کتاب می خواندیم. مازوخیست ها. یکهو جاهایی که می رسیدیم به آدم کش٬ هم را بغل می کردیم از ترس و باز ادامه می دادیم. تا پنج صبح بیدار ماندیم و تمام شد. و کتاب را فرستادیم تهران. پیش دایی. ترسناک ترین کتابی ست که در تمام عمرم خوانده ام.

خواهرم زنگ می زند و میگوید برایم فیلم بفرست. دوستی لطف می کند و چند فیلم خوب برایم رایت می کند ٬ برای خواهرم. یکیشان سکوت بره هاست. قبلا دیده ام. پریشب نشسته بودم و دوباره می دیدم. که چقدر این اثر شاهکار است . که چقدر هانیبال لکتر حق دارد یکی از برترین شخصیت ها و بازی های تاریخ سینما باشد. که چقدر هنر است این فیلم ٬ که جودی فاستر اصلا متولد شده که کلاریس استرلینگ باشد. که چقدر پرداخت فیلم غیر مبتذل و هنرمندانه است.

 باز هم از فیلم ترسیدم و یک جاهاییش را نگاه نکردم.آها و می خواستم بگویم این فیلم را که می بینی از انگلیسی دانی خودت خوشت می آید. 

 

هر شب تنهایی

رسول صدر عاملی

 دیشب دیدم . یک سانس هفت شب دارد در سینما آزادی .انتخاب  موقعیت خوب بود. شخصیت ها به هم می آمدند. موسیقی خوب بود. فیلم ضعیفی بود. جای پرداخت بیشتری داشت.

تنها دو بار زندگی می کنیم

دیشب دیدمش. در سینما فلسطین. سانس ۸.۳۰. تعریف های زیادی درباره اش شنیده بودم و همین سطح انتظار مرا بالا برده بود و فیلم در آن سطح نبود. از آن دسته فیلم هایی نبود که تا تمام می شوند قادر باشم بگویم دوستش دارم ٬ اما از آن فیلم هایی ست که بعضی از صحنه ها ٬ دیالوگ ها ٬ سکانس ها و آدم هایش در ذهن می مانند. موسیقی اش کار علیزاده است و خوب بود.  سرگشتگی مرد میان برف ها که جابجا توی فیلم پراکنده بود را دوست دارم. بخش مربوط به خانم دکتر را کلا دوست دارم. رنگ هایش را. خاکستری بودن شهر را دوست دارم. کارکرد مینی بوس هم خوب بود.

خوب البته آنچه بر لطف سینما رفتن  افزود حضور دو تن از دوستانم بود که با آنها فیلم را دیدم.

لیو: آفتاب. خورشید.

la vie en rose

کنار کانتر یک رستوران کافه معمولی نشسته اند و زن مدام اینور آنور را نه چندان راحت نگاه می کند. آشپز غذا را می گذارد جلوشان

زن : این چیه؟

مرد: بیفه. امتحانش کن

زن: بوی کثافت سگ  میده

...

مرد : تو از اینجا خوشت نمی یاد؟

زن: من یه کم سورپرایز شدم. انتظار همچین جایی رو نداشتم.وقتی زنگ زدی و گفتی مثل دو فرانسوی بریم تو نیویورک شام بخوریم، انتظار همچین جایی رو نداشتم.

مرد: من همیشه میام اینجا

زن: تو مطمئنی که بلدی چطور مخ یه دخترو بزنی؟

مرد همان لحظه صورتحساب را می پردازد و می روند رستورانی گرانقیمت.

سال ها گذشت. از آن شب. از عشق شان. از آن نگاه های فوق العاده زن و سر زندگیش . از سقوط هواپیمای مرد و کشته شدنش. از ویرانی تدریجی زن از اعتیادش از اندوهش. سال ها گذشته . زن شکسته و پیر در ساحل دریا نشسته و پولیور می  بافد.

خبرنگار : غذای مورد علاقه تان؟

زن : رست بیف.