به حضورشان عادت کرده ام. به نگاههایی که
بی پروا تو را بر انداز می کنند و نمی فهمم چرا اینقدر از من متنفرند
وقتی هیچ وقت به هم سلام نکرده ایم و درباره ی هوا حرف نزده ایم.
این است که علی رغم همه چیز دیروز رفتم
خرید. چند ساعتی آنها همه جا بودند و ما هم همه جا رفتیم. با دوستم. آخر
راه می رفتیم مترو ولیعصر و نرسیدیم. آنجا هم بودند توی چهارراه ولیعصر .
داشتیم می رفتیم که از کنارشان بگذریم. آنها بیشرمانه به ما نگاه کنند و
ما نفهمیم چرا از ما متنفرند. نشد.
با دوستم می خندیدیم. عادی داشتیم می رفتیم. پاکت های خرید توی دستمان بود. انتظار هیچ چیزی را نداشتیم. به حضورشان عادت کرده بودیم. صدای تیر آمد. همه برگشتند سمت ما به فرار. دوستم جیغ کشید . برای له نشدن ماهم برگشتیم به فرار. یک گله گاو خشمگین بودند. مردم نه! آنها. با با.ت...
دوستم هنوز جیغ می کشید. به ما می رسیدند. کشیدمش پشت باجه ی روزنامه. خفت
خوبی بود برای زدن ما اگر دلشان می خواست.عوضش آن طرف پیرمرد را گرفتند.
یکیشان آنجا بود. لباسش نه مثل آنها نبود. به ما گفت همین جا بمانید و
فلان روزها را بیرون نیایید. داشتند بر می گشتند. نعره می زدند ونفس کش
می طلبیدند. به خدا! دوستم می لرزید. داشتم آرامش می کردم. دوباره آمدند.
رفتیم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس یک پسر کم سن بسی... آمد و گفت همین جا
بنشینید و تکان نخورید. نشستیم.، آقایی گفت موبایلتان را بندازید توی
جیبتان نبینند. انداختیم. کمی گذشت. تصمیم گرفتم برویم میدان و از آنجا
مترو هفت تیر. راه افتادیم. نمی ترسیدم. راه مال ما بود. ما رهگذران عادی.
دوباره صدای تیر. دوباره صدای پاها. دوستم گفت بیا برویم توی اتوبوسها .
گفتم نه. او رفت. جایی خوانده بودم که دوست واقعی را می توان توی
اختشا...شناخت. ناخودآگاه دوست را البته. من نرفتم . پیاده رو مال من بود.
و من به خاطر آنها فرار نمی کردم.راه افتادم سمت میدان. صدای تیر. از
روبرو می آمدند. از پشت سر. هیچ جا مال من نبود. پریدم توی اتوبوس.
نمی دانم چی خونم رفته بود بالا. مثل چی
دچار اکستازی شده بودم. دوستم زنگ زد. گفت که کارش مزخرف بوده که یکهو مرا
گذشته و در رفته. گفتمش که آدم ها متفاوتند و من قضاوتش نمی کنم.توی مترو
امام علی با هم قرار گذاشتیم.فقط می خندیدم. از هیجان لذت برده بودم. عین
فیلم های انقلاب بود. اولین بارمان بود. هیچ وقت نمی دانستم اگر در چنین
حالی قرار بگیرم چه خواهم کرد. همیشه فکر می کردم که گریه ام می گیرد و غش
می کنم. دیشب بعدش اما توی ذهنم یک بیت یک ترانه بود که من زنم ، شیر زنم
، آزادگی پیراهنم. باورم نمی شد اینقدر نترس باشم. از آخرین صدای موشک و
بمبارانی که شنیده بودم سال ها بود هیچ شلیکی را جدی نگرفته بودم. آن لحظه
ی فرار فقط به این فکر میکردم که اگر به من بخورد از کار و زندگی می افتم
و اگر نمیرم یکی دو سالم توی راه خانه و بیمارستان خواهد گذشت،هیچ حسرتی
از زندگی نداشتم شاید چون اینقدر الکی مردن را باور نداشتم. من و دوستم هر دو خودمان را اینجوری نشناخته بودیم. در
لحظه آنقدر خوب عمل کرده بودم ، آنقدر خوب عقل به خرج داده بودم. آنقدر
حساب شده چطور بودنمان را انتخاب کرده بودم که هیچ فکرش را نمی کردم. و
ذره ای نترسیده بودم با اینکه همه چیز غیرمنتظره بود. یعنی ما اصلا نمی
دانستیم که اختش... است! همینطوری یهو! به دوستم می گفتم که می دانم که
سال های بعد که ماجرا را برای نوه هایش تعریف خواهد کرد همه ی کارهای خودش
را به من نسبت خواهد داد. همه ی کارهای مرا به خودش. آخرش تصمیم گرفت که
بعدها برای نوه هایم بگوید که مادربزرگتان زن خیلی شجاعی بوده! برگشتم
خانه. ماجرا را که حتما باید تعریف می کردم زنگ زدم به دو تا خواهرم و همه
اش را تعریف کردم.خیلی از چیزهایی را که دیده بودم نمی شود اینجا نوشت.
اگر وقتی شما را شاید جایی دیدم ، برای شما هم تعریف می کنم. یک راوی! بعد
زنگ زدم به یکی از دوستانم که همیشه وسط این ماجراهاست. جالب است نه؟ همان
لحظه ها تفتیشش کرده بودند. زنگ زده بودم که بگویم من هم بالاخره تجربه اش
کردم و واقعا ارزشش را ندارد! شورش در کشتی بونتی را دیده اید؟ صحنه ی
آخر که مارلون براندو نجیب زاده در کشتی می میرد به عنوان آخرین جمله ی
عمرش می گفت : چه مرگ بیهوده ای! با همان صدای جلیلوند البته!
خلاصه. شب دلم برای همه ی دوستانم از
بیست سالگی به این ور تنگ شد. دلم برای همه ی آنهایی که دیگر دوست نمی
دانمشان. برای همه ی کسانی که بعدها خواستند سر به تن من نباشد. دلم برای
همه ی بیهودگی های روزمره مان تنگ شد. برای جدال های بی پایانمان وقتی او
کمونیست است و من نه. وقتی من پست مدرنیزم را دوست دارم و او مرا سرمایه
دار می بیند. دلم برای همه ی قهرهای احمقانه ، دلم برای همه ی آشتیهای
احمقانه تر تنگ شد. دل برای تمام احساسات ریز و درشتی که در زندگی داریم ،
دلم برای همه ی افکار پنهانی که هرگز به زبان نمی آیند، دلم برای همه ی سو
تفاهم های دعوا راه انداز.دلم برای همه ی نبودن هایی که باید باشند ، تنگ
شد. وسط همه ی بدبختی ها ی ریز و درشت ، وسط همه ی حمق ها هیچ از ذهنم
نگذشته بود که من یا او آدم نیستیم. دیشب اما مرگ چیزی نبود . تحقیر چرا!
بیش از همه اما از ذهنم گذشت بروم برای خوانندگان وبلاگم تعریف کنم و بگویم که دلم برای آ نهایی هم که نامحرمند تنگ شده بود.
و درس زندگی: اگر خواستید کسی را به
عنوان شریک زندگی انتخاب کنید ، یک روز با هم بروید وسط ماجرا ی دیشب من ،
اگر درست عمل کرد ، خیالت تخت. بروید به پای هم پیر می شوید! والا!