این روزها مدام به داستان های قدیمی فکر می کنم که در آن هیولا سر از آب به در می آورد و شهر ها را می بلعید. کشتی ها را غرق می کرد. به ذهن معصوم بشر فکر می کنم که چطور سهمگین بودگی بلا را به تخیل می آمیزد و آن را قابل گفتگو می کند.

مرگ کودکان ، به هر دلیلی که باشد ، قلبم را به سختی می فشارد. دلم می خواست دست کم خدا وقت بلا ، جنگ ، بیماری ،... قلب پاک بچه ها را از ماجرا فاکتور می گرفت.

بله! خلاء.

جشن تصویر سال

خانه ی هنرمندان.

امروز روز آخر بود. چهارشنبه شب که رفته بودم تئاتر ببینم ، کمی از کارها را دیدم اما نشد کامل ببینم. امروز رفتم و دیدم. این بار سر درد  خفیفی داشتم.اما چه هوایی داشت تهران امروز. چه باران مطبوع طرب انگیزی.

بخش نور را دوست داشتم. نور را بیش از هر چیز دوست دارم. در هر جا.و بعضی عکس ها خیلی فراتر از انتظار من بود.


قبلترش رفته بودم ایستگاه راه آهن. خواهرم داشت می رفت آمریکا. تصمیم گرفته بود فوق تخصصش را آنجا بخواند. موضوع این نیست.موضوع این بود که من هیچ وقت نفهمیده بودم کی بالاخره رفته بود آمریکا و از این بدتر اینکه ازش پرسیدم که برادرم را توی بخش ها می بیند؟ برادرم زودتر از او رفته بود فوق تخصص بگیرد. گفت که نه! بیشتر هم تخصصی هایش را می بیند. قطار راه افتاد، قطار آمریکا! در راه برگشت بود که آنها را دیدم. تبه کارها را سر می بریدند. عین گوسفند.  همانطور سنتی پوستشان را می کننند ، دل و روده شان را خالی می کردند می دادند کله پاچه ای ها، گوشتشان را می دادند قصابی ها. من تازه فهمیده بودم گوشت آدم را هم می فروشند . می گفتند که خاصیت دارد.و از خودم پرسیدم یعنی من شده ندانسته گوشت آدم هم خریده باشم از قصابی. قیافه تبهکارها شبیه جلادهای فیلم های ژاپنی بود. شبیه هولاکو خان و چنگیز مثلا. اما هی نگاهشان  میکردم و می گفتم هر چقدر هم تبهکار باشند. نباید آدم را سر برید. یکیشان زانو زده بود می خواستند سرش را ببرند. شاید قبلش آب هم به خوردش می دادند. من دور شدم. با استادمان بودیم. با هم کلاسی ها. داشتیم می رفتیم که سرمان را ببرند. دو خانم همراه ما بودند که به اجبار سر بریده می شدند. ما اما انگار یک پروسه طبیعی بود و با پای خودمان می رفتیم. همه موافق بودند. استاد. هم کلاسی ها. به نظرم احمقانه می آمد.جوری حرف می زدند انگار بعدش باز می شود سر را چسباند. آن دو خانم اما حسایشان فرق می کرد. جز تیم ملی ژیمناستیک ایران بودند. تازه در المپیک مدال آورده بودند. یک نقره ، یک برنز.خودشان نگفتند. نگاهشان که کردم فکر کردم این یکی نقره برده ، آن یکی برنز. بعد بهشان گفته بودند که سر بریدنشان لازمشان است و یک جور انگار رسیدن به کمال بود. با کل پروسه موافق بودند جز اینکه از لحظه ی برش می  ترسیدند. دو جوان خوش بر و رو و خوش تیپ مسئول این کار بودند. خیلی مهربان بودند. یکیشان نشسته بود پیش یکی از ژیمناست ها و دلداریش می داد که اصلا ترس ندارد. باید همه از یک در رد می شدند. بچه ها و استاد فکر می کردند که چقدر هیجان. من فکر می کردم که احمقانه است . از آن در سرک کشیدم که فضا را ببینم. پشت دیوار و در تا چشم کار میکرد برهوتی بود باعلف های کوتاه و  سایه روشن هایی که دریکی از نقاشی های رامبراند دیده بودم. کنار دیوار نزدیک در تخت چوبی بود و یکی از دختر ها رویش دراز کشیده بود و استاد و بقیه دورش ایستاده بودند. فکر کردم که آنها من را نمی فهمند ، بیرون آمدم و توی خیابان سوت و کور پیاده دور دور شدم.

همین جا از خواب پریدم. بعد از ذهنم گذشت که آنقدر از این خواب ها دیده ام که انگار عادی شده. هوای بارانی مطبوعی پشت شیشه ها در انتظار من است...

خون خونم را می خورد وقتی زیر نویس شبکه خبر مدام به رخ ما می کشد که زلزله هشت و چند ریشتری برق چهار میلیون مشترک را در توکیو قطع کرده. خون خونم را!

ایرج افشار

وقت هایی که از "ایران-وطنی" نبودن خودم حرف می زنم ، همیشه چند نام ذهنم را به سخره می گیرند. علی دهباشی مثلا ، همایون صنعتی ، ایرج افشار...

وطنی هم اگر بنا باشد که باشد، حتما وطن فرهنگی و هنر ی ست برای من. با نام های بسیار بزرگ از حضور انسان های بزرگ. به قول مهدی جامی : این "نجیب زاده" های ایرانی!

گنجشکان پر گوی باغ

صبح که از خواب بر می خواستم ، می دانستم که بهار است. گنجشک ها آواز می خواندند و از ذهنم گذشت :

جایی در وسعت درون من گنجشک کوچکی توی سرما کز کرده و برایش بهار نمی آید!

برای حسم واژه نداشتم ، دیشب که از تئاتر بر می گشتم یادم آمد.

حس می کنم توی ذهن و قلبم حفره هایی هست پر از خلاء. حس می کنم که  کم کم خلاء همه جا را در بر می گیرد. و این جاذبه ی زمین را می گیرد از من. توی فضا آونگ می شوم.می شود سبکی تحمل ناپذیر هستی!

درس

با اقتباس از "درس" اوژن یونسکو

کارگردان : داریوش مهرجویی

دیشب در ایرانشهر دیدمش. درباره اش فعلا حرف نمی زنم که خودتان ببینید. فقط لطفا آب دستتان است زمین بگذارید و این تئاتر  را ببینید و به احترام تعهد و جسارت هنری مهرجویی قیام کنید! هر چه زودتر ببینید بهتر است. روزگار بی اعتباری ست !

خانمچه و مهتابی

نوشته : اکبر رادی

کارگردان: هادی مرزبان.

هفته ی پیش دوشنبه دیدمش نهم اسفند.  در سالن اصلی تئاتر شهر. اولین بار بود وارد این سالن می شدم و از ذهنم گذشت که چه محقر! کارگردانی بسیار بد با بازی بسیار خوب گلاب آدینه در یک سالن زشت! نخواستید ببینید نروید. هر چند که بازی های جذابی از چند کاراکتر خواهید دید. اما این هزار توی رادی را حتما بخوانید.

رادی خانمچه و مهتابی را به دکتر بهزاد قادری تقدیم کرده اند. از استادان به نام رشته ی ما و از ایبسن شناسان معتبر دنیا. این آدم یک نابغه ی ادبی ست. و ما در ملکی زندگی می کنیم که نبوغ بلاست و بلاهت ، امنیت!


از عرق ریزان روح

حقیقت این است که نرگس در شرف ورود به مرحله ی جدیدی از زندگی ست .


دریغا که سرگذشت ما سرود بی اعتقاد سربازان تو بود !

به حضورشان عادت کرده ام. به نگاههایی که بی پروا تو را بر انداز می کنند و نمی فهمم چرا اینقدر از من متنفرند  وقتی هیچ وقت به هم سلام نکرده ایم و درباره ی هوا حرف نزده ایم.

این است که علی رغم همه چیز دیروز رفتم خرید. چند ساعتی آنها همه جا بودند و ما هم همه جا رفتیم. با دوستم. آخر راه می رفتیم مترو ولیعصر و نرسیدیم. آنجا هم بودند توی چهارراه ولیعصر . داشتیم می رفتیم که از کنارشان بگذریم. آنها بیشرمانه به ما نگاه کنند و ما نفهمیم چرا از ما متنفرند. نشد.


با دوستم می خندیدیم. عادی داشتیم می رفتیم. پاکت های خرید توی دستمان بود. انتظار هیچ چیزی را نداشتیم. به حضورشان عادت کرده بودیم. صدای تیر آمد. همه برگشتند سمت ما به فرار. دوستم جیغ کشید . برای له نشدن ماهم برگشتیم به فرار. یک گله گاو خشمگین بودند. مردم نه! آنها. با با.ت... دوستم هنوز جیغ می کشید. به ما می رسیدند. کشیدمش پشت باجه ی روزنامه. خفت خوبی بود برای زدن ما اگر دلشان می خواست.عوضش آن طرف پیرمرد را گرفتند. یکیشان آنجا بود. لباسش نه مثل آنها نبود. به ما گفت همین جا بمانید و فلان روزها را بیرون نیایید.  داشتند بر می گشتند. نعره می زدند ونفس کش می طلبیدند. به خدا!  دوستم می لرزید. داشتم آرامش می کردم. دوباره آمدند. رفتیم روی نیمکت ایستگاه اتوبوس یک پسر کم سن بسی... آمد و گفت همین جا بنشینید و تکان نخورید. نشستیم.، آقایی گفت موبایلتان را بندازید توی جیبتان نبینند. انداختیم.  کمی گذشت. تصمیم گرفتم برویم میدان و از آنجا مترو هفت تیر. راه افتادیم. نمی ترسیدم. راه مال ما بود. ما رهگذران عادی. دوباره صدای تیر. دوباره صدای پاها. دوستم گفت بیا برویم توی اتوبوسها . گفتم نه. او رفت. جایی خوانده بودم که دوست واقعی را می توان توی اختشا...شناخت. ناخودآگاه دوست را البته. من نرفتم . پیاده رو مال من بود. و من به خاطر آنها فرار نمی کردم.راه افتادم سمت میدان. صدای تیر. از روبرو می آمدند. از پشت سر. هیچ جا مال من نبود. پریدم توی اتوبوس.

نمی دانم چی  خونم رفته بود بالا. مثل چی دچار اکستازی شده بودم. دوستم زنگ زد. گفت که کارش مزخرف بوده که یکهو مرا گذشته و در رفته. گفتمش که آدم ها متفاوتند و من قضاوتش نمی کنم.توی مترو امام علی با هم قرار گذاشتیم.فقط می خندیدم. از هیجان لذت برده بودم. عین فیلم های انقلاب بود. اولین بارمان بود. هیچ وقت نمی دانستم اگر در چنین حالی قرار بگیرم چه خواهم کرد. همیشه فکر می کردم که گریه ام می گیرد و غش می کنم. دیشب بعدش اما توی ذهنم یک بیت یک ترانه بود که من زنم ، شیر زنم ، آزادگی پیراهنم. باورم نمی شد اینقدر نترس باشم. از آخرین صدای موشک و بمبارانی که شنیده بودم سال ها بود هیچ شلیکی را جدی نگرفته بودم. آن لحظه ی فرار فقط به این فکر میکردم که اگر به من بخورد از کار و زندگی می افتم و اگر نمیرم یکی دو سالم توی راه خانه و بیمارستان خواهد گذشت،هیچ حسرتی از زندگی نداشتم شاید چون اینقدر الکی مردن را باور نداشتم. من و دوستم هر دو خودمان را اینجوری نشناخته بودیم. در لحظه آنقدر خوب عمل کرده بودم ، آنقدر خوب عقل به خرج داده بودم. آنقدر حساب شده چطور بودنمان را انتخاب کرده بودم که هیچ فکرش را نمی کردم. و ذره ای نترسیده بودم با اینکه همه چیز غیرمنتظره بود. یعنی ما اصلا نمی دانستیم که اختش... است! همینطوری یهو! به دوستم می گفتم که می دانم که سال های بعد که ماجرا را برای نوه هایش تعریف خواهد کرد همه ی کارهای خودش را به من نسبت خواهد داد. همه ی کارهای مرا به خودش. آخرش تصمیم گرفت که بعدها برای نوه هایم بگوید که مادربزرگتان زن خیلی شجاعی بوده! برگشتم خانه. ماجرا را که حتما باید تعریف می کردم زنگ زدم به دو تا خواهرم و همه اش را تعریف کردم.خیلی از چیزهایی را که دیده بودم نمی شود اینجا نوشت. اگر وقتی شما را شاید جایی دیدم ، برای شما هم تعریف می کنم. یک راوی! بعد زنگ زدم به یکی از دوستانم که همیشه وسط این ماجراهاست. جالب است نه؟ همان لحظه ها تفتیشش کرده بودند. زنگ زده بودم که بگویم من هم بالاخره تجربه اش کردم و واقعا ارزشش را ندارد! شورش در کشتی بونتی را دیده اید؟ صحنه  ی آخر که مارلون براندو نجیب زاده در کشتی می میرد به عنوان آخرین جمله ی عمرش می گفت : چه مرگ بیهوده ای! با همان صدای جلیلوند البته!

خلاصه. شب دلم برای همه ی دوستانم از بیست سالگی به این ور تنگ شد. دلم برای همه ی آنهایی که دیگر دوست نمی دانمشان. برای همه ی کسانی که بعدها خواستند سر به تن من نباشد. دلم برای همه ی بیهودگی های روزمره مان تنگ شد. برای جدال های بی پایانمان وقتی او کمونیست است و من نه. وقتی من پست مدرنیزم را دوست دارم و او مرا سرمایه دار می بیند. دلم برای همه ی قهرهای احمقانه ، دلم برای همه ی آشتیهای احمقانه تر تنگ شد. دل برای تمام احساسات ریز و درشتی که در زندگی داریم ، دلم برای همه ی افکار پنهانی که هرگز به زبان نمی آیند، دلم برای همه ی سو تفاهم های دعوا راه انداز.دلم برای همه ی نبودن هایی که باید باشند ، تنگ شد. وسط همه ی بدبختی ها ی ریز و درشت ، وسط همه ی حمق ها هیچ از ذهنم نگذشته بود که من یا او آدم نیستیم. دیشب اما مرگ چیزی نبود . تحقیر چرا!

بیش از همه اما از ذهنم گذشت بروم برای خوانندگان وبلاگم تعریف کنم و بگویم که دلم برای آ نهایی هم که نامحرمند تنگ شده بود.

و درس زندگی: اگر خواستید کسی را به عنوان شریک زندگی انتخاب کنید ، یک روز با هم بروید وسط ماجرا ی دیشب من ، اگر درست عمل کرد ، خیالت تخت. بروید به پای هم پیر می شوید! والا!

خدای را در پستوی خانه نهان باید کرد.


از صبح به این فکر می کنم که بعدها سالهای سال بعد ، میان خطوط کتابها از آن شب بارانی چگونه خواهند نوشت؟ از آن شب سرد زیباترین ماه سال. چقدر واقعی خواهند بود آن کلمات؟ چقدر آمیخته به افسانه خواهند بود؟ چقدر اسطوره پردازانه اند یا از سر تنفر یا از سر درد؟ به این فکر می کنم که آدم هایی که آن خطوط را خواهند خواند به چه چیزهایی فکر خواهند کرد؟ بغض پنهان کدامشان خواهد شکست؟ کودکان باور می کنند؟ در میان کتابها چند خط ، چند واژه تعبیر آن شب می شود؟ آن شب؟ همان شب که مرد را باد وحشی در باران برد...

ابرهای پشت حنجره

از بزرگترین خیانت هایی که کسی ممکن است به خودش روا دارد ، این است که آدرس وبلاگش را به کسانی بدهد که نگاهشان نا محرم است. و تاوانش سنگین است برای من. ننوشتن . این است که دیگر در اینجا نمی نویسم. و راستش هر چه زمان بیشتری از عمر من می گذرد روحم سنگین تر می شود و آدم ها نا محرم تر.


از لذت های زندگی من خواندن نام کتاب هاست. هیچ حواستان بوده که بعضی نام ها بی آنکه حتی لازم باشد کتاب را بخوانی چقدر خیال انگیز و پیچ در پیج اند. چقدر جان دارند و جایی در جانت می مانند؟ مثلا : آویشن قشنگ نیست!  زیر آفتاب خوش خیال عصر ! من فقط سفیدی اسب را گریستم ....


از میان نام تئاتر های جشنواره امسال ،آن نامی که خیلی زیبا بود با ایماژی درخشان " ابرهای پشت حنجره " بود. برای من تداعی بغضی همیشه پنهان بود که می تواند جایی در این حوالی خیلی سوزناک بشکند و یا سال ها همان جا سنگین خاموش بماند. همیشه فکر کرده ام این اسم اسم از سر دردی ست. اسمی ست که عمق دارد. دیشب رفتم و دیدمش. نوشته ی بی نقص رضا گوران ، بازی های خوب و ایده ی پاهای برهنه ی زن و فضای سرد و آهنی و نردبان های خشن و تضادشان با رنگ پردازی لباس ها خصوصا لباس ماریانا. بغض همیشگی صدای مهدی پاکدل ، و همجواری ش با ابرهای پشت حنجره ماریانا بی نظیرند. من با سه شخصیت عاشق اثر به شدت همذات پنداری داشته ام و کل تئاتر را گریه کرده ام.

فکر میکنم که جناب گوران وقت نوشتن حتما گریه می کرده است. وقت نوشتن خط به خط دیالوگ ها.