پ ن:برای روشن شدن افکار عمومی به عرض می رسانم منظور آنهایی ست که وظیفه شان درس خواندن است اما فقط حرفش را می زنند.
ابرهایی که خواهند بارید... باران!
امروز به مادر سلما؟ فکر می کردم. لابلای این همه خاطره و عجیب زنده است در ذهنم. با این تفاوت که در کنار تابلو راه جزامخانه ایستاده ام و می روم آنجا. هوا هوای امروز تهران است و البته باران خواهد بارید.
نفهمیدم ما به امید زنده ایم؟ یا امیدها به ما؟ نفس واژه ٬امید و زندگی ست٬ با هم!
خارج از وقت ملاقات می روم عمه را ببینم. برای دومین بار با حمله ی قلبی کارش رسیده به بیمارستان و اینبار برای آنژیو. به عنوان پدیده ای نادردر خانواده مثل چی از بیمارستان می ترسم. می روم در اتاق عمل پیش برادرم .با بخش برایم هماهنگ می کند و راهیم می کند به اتاق پست آی سی یو (شاید هم سی سی یو) به هر حال پست داشت .
وارد می شوم وعمه روی تخت ، بی حال افتاده است و سرم می گیرد. دلم می لرزد. عمه ام از آن زن هاست که خیلی محکم آدم را می بوسد و این بار این بوسه روی تخت بیمارستان با آن حال نزاری که دارد باز هم برگزار می شود.کیفیتی در چهره ی اوست که او را از من دور می کند. یک سکته ی بسیار اساسی را از سر گذرانده و در نگاهش دوری نگاه آدم یست که مرگ را چهره به چهره دیده است. همان لحظه دلم برای عمه خیلی خیلی تنگ می شود. خیلی تنگ. عمه شروع می کند به گریستن. و من شروع می کنم به دلداری دادن و توصیه ها ی بیشتر برای مراقبت. من یکی از توانایی های ذاتی اثبات شده ام این است که خیلی دل آدم ها را گرم می کنم. عمه با حرف هایم جان می گیرد همان صبح آنژیو داشته که خطر مسلم مرگ را همراه دارد و خدا را شکر به سلامت به در آمده. آه آدم ها! زن مظلومی ست به تمامی. دست هایش را می گیرم و دلش را گرم می کنم. گرم می شود و برای اینکه استراحت کند ، ترکش می کنم. دلم از این خاصیت ذاتی بیزار است وقتی همه اش دروغ است و باز ناچارم از دلگرمی دادن به آدمی که شهامتش را باخته. عمه از سه رگ قلبش یکیش کاملا مسدود است و دوتایش تا هفتاد درصد. عمه عمل جراحی باز را در پیش دارد.دلم برای کودکی هایم و عمه ام تنگ شده.
دوستم برادری دارد که از مبارزان با رژیم گذشته است. در زندان زیاد شکنجه شد ه است و آثارش با گذشت این همه سال هنوز مانده است. از آن آدم هایی ست که تحسین بر انگیزند و من همیشه آرزوی هم صحبتی با او را دارم. حالا می بینم که حالش خوب نیست و عزیز ترین دوستم نگران برادر است. بعد من هم نگران دوستم هستم و هم نگران عمه ام و هم نگران برادر دوستم و راستش این دو روز مدام به این فکر میکنم که زمان هیچ دلم را گرم نمی کند و مدام از دستم می گریزد. زمان دروغ نمی گوید. زمان ، زمان است ! دل آدم را چه می فهمد؟!
خب !برای بیماران من دعا کنید!
تنهایی
"تنهايي"
هر بار كه يادم ميآيد نيستي
تازه حس ميكنم
چقدر تنها هستم
درست مثل وقتيكه
به آخرين اتوبوس شب نميرسم
مثل روزهاي بيپولي آخر ماه
مثل وقتيكه در روزنامه
ماجراي مردي را ميخوانم
كه جلبكهاي تلخ زير پل را
در ششهايش حس كرد
يا مثل وقتيكه از پنجرهي هواپيما
به پسر كارگري فكر ميكنم
كه احتمالا در كنج يكي از نقطههاي نوراني
- روي زمين-
دستهايش را دور زانوها حلقه كرده
و بياعتنا،/لحظهاي به سمت ما نگاه ميكند
دو
جهانی رو به ظلمات
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشم های من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.
26:من - تو - قایق کاغذی - ...
لازم است از دوستان که حال مرا جویا شده اند تشکر کنم. شاید باید اعلام می کردم به سفر خواهم رفت. به هر حال زنده ام فعلا!
امروز به تاریخ یکی از خاص ترین و عزیزترین روزهای عمر من است. از آن روزها که کلا یکی دو تا بیشتر هم نیستند در عمر هر چند که من دومین را هنوز ندیده ام و اگر برایش آمدنی در کار باشد مکمل همین یک روز است و در ادامه اش. که این یک خاصیتی دارد بی نظیر.چطور می شود روزی به این بزرگی را به یاد خوبی ٬ خوب زیست؟ با سفر و رسیدن و نان و شعر آغاز کردم سر صف نانوایی داشتم شعر می خوانم که آن را تقدیم می کنم به امروز ٬ همیشه :
... بعد صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
آب ها به آینده می رفتند
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانه های تسبیح ریختند:
من تو
قایق کاغذی
نوح کودکی
آینده
تو را با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دور دست ها فرستادم
بعد
با نوح در انتظار طوفان قدم زدیم.
گروس عبدالملکیان ـ مهر نامه
همه ی امروز را به هوای بیست و ششم زیسته ام!
مخاطب خیلی خاص دارد
...ما کاشفان کوچه های بن بستیم، حرف های خسته ای داریم
این بار پیامبری بفرست که تنها گوش کند
گروس عبدالملکیان
بگذار پروپوزالم را بنویسم:
statement of the problem:
از این همه دورهای باطل که در زندگی ما آدم ها تکرار می شود٬ خسته ام. از اینکه آدم بودنمان فقط آن جاهایی حساب است که پای رنج و سو استفاده در میان است.از ترس ها از تردید ها از دودلی ها٬ وقتی که هیچ حساب نیست ٬ خسته ام.
فرصت کوتاه/ سفر جانکاه/ یگانه و بی نظیر...
گرد زمان
به قلبت/قلبم که درد می کند...
رضا ٬ کلاس اول بود. من تا قبل از آن این چیزها بارم نبود. داشتم راهیش می کردم مدرسه. نه کلاس سوم بود. تا سال قبل یکی می رفت کنارش می ایستاد سر کوچه تا سرویسش بیاید و ردش کند. بعد مامانش به این نتیجه رسید که دیگر کم کم باید یاد بگیرد تنها از خیابان رد شود. خیابان نسبتا اصلی بود و پر رفت و آمد. صبح بود. دلم می خواهد بگویم صبح دوشنبه بود ٬ چون امروز دوشنبه است و من بعضی لحظاتش را خیلی دوست داشته ام ٬ مثلا آن لحظه ایش را که به موسیقی ماشین گوش می دادم ٬ بعد من داشتم راهیش می کردم مدرسه. مهر ماه بود شاید. چادر رنگی سرم بود. بوسیدمش و رفت بیرون. کله ام را از در آورده بودم بیرون و چشم از قد و بالایش بر نمی داشتم. آن لحظه ٬ منی که اصلا این چیزها حالیم نبود می دانی دقیقا به چه چیزی فکر میکردم؟ نخند! دلم می خواست فوت کنم.نخند! مساله فوت نیست. دلم می خواست از آن دعاها بلد بودم که مادر بزرگ ها ٬ مامان ها ٬ زن ها ریز ریز زیر لبی می خوانند طرف عزیزشان و بعد سمتش فوت می کنند. بعد آدم هایی که حتما خیلی معقولند ٬ بهش می گویند خرافات. من اما در آن لحظه به این فکر می کردم که عزیزم ٬ گلم ٬ جانم را فرستاده ام ٬ تنها از خیابان شلوغ بگذرد ٬ دلم ٬ وجودم ٬ قلبم با اوست و هیچ کاری از دستم بر نمی آید جز دعا! جز فوت کردن! بعد نشستم توی حیاط روی پله اول تنم یخ کرده بود و قلبم می تپید و الان دلم می خواست بگویم که داشته ام گریه می کرده ام. اما یادم نیست که آیا گریستم یا نه.
حالا را یادم است که می گریم.می دانم دنیا اسباب بازی شکسته ای می شود ٬ تو اگر نباشی. همه ی دنیا...
همه ی فوت هایم نثارت! تا وقتی که نفس دارم...
فیلم هایی که در پی شان هستیم:
آواز در باران _دانن
هشت و نیم _فلینی
آنی هال _آلن
زندگی دو گانه ورونیک
گذران زندگی _گدار
سنسو _ویسکونتی
سانست بولوار
دو سه چیز که درباره اش می دانم _گدار
آسمان برلین _وندرس
فارغ التحصیل _مایک نیکولز
درخشش ابدی ذهن بی آلایش
ایرما خوشگله _وایلدر
دیو و دلبر
مالنا _تورناتوره
هیروشیما عشق من _رنه
بانوی زیبای من _کیوکر
روزی روزگاری در آمریکا
نامه ی زنی ناشناس
بعضی ها داغشو دوست دارن _وایلدر
گربه روی شیروانی داغ _بروکس
اتوبوسی به نام هوس
در بارانداز
المر گنتری _بروکس
سابرینا _وایلدر
برو بچه های اون بالا _کارنه
داستان های غیر عادی
از نفس افتاده _گدار
بهترین سال های زندگی ما
پیانیست _پولانسکی
ایثار
بیلیارد باز
Before sunrise
آکورد
با آوای قلب تو همراه کرده ام.
مراقب آهنگمان باش!
لطفا!
دوست منتقد
من خودم چنین آدمی هستم . دوست عکاسی دارم که با نقد هایم از کارهایش ٬ به معنای واقعی عبارت گاهی پوستش را غلفتی کنده ام. خیلی راحت و جدی و با اعتماد به نفس و از موضع بالا در باره ی عکسی حرف زده ام و بی اندکی حس گناه در دلم گفته ام : من حساب تو یکی را می رسم. جانت را می گیرم تا از این افاضات مزخرف هنرمندانه نداشته باشی دیگر!
به نوعی در عکاسی فرزند معنوی من است البته!
دوستم نوشته: قاتل! تو یه نوشته ی خوب وکشتی!
بعد دلش خنک نشده و باز نوشته: خاک بر سر نوشته کردی تو ٬ تا حالا دیدی که کنسرت موسیقی ایرانی تو یه بار با رقص نور برگزار بشه؟ چارچوب درستی برای نوشته ت به کار نبردی ...
راه به راه هم به رخم می کشاند که نوشتن یکی از شغل های من است . به اطلاعش می رسانم که نوشته را برداشته ام می گوید : نه اتفاقا بذارش همون جا باشه که یادت بمونه گاهی چطور مزخرف می نویسی!
مطمئنم که در دلش به من می گوید:حساب تو یکی را می رسم! دوست عکاس هنرمند من! وعده ی دیدار:پاریس٬ نمایشگاه عکس هایش!
من هم در دنیا چیزهایی دارم که دیگرغبطه شان را نخورم. خدا نصیب کناد!
love poem
all the toys of the world are broken...
باغ در رهن زمستان است
با تمام آرزوهایش.
نیمه پنهان
دختر مبارز سیاسی بود و حالا پس از انقلاب فرهنگی ٬از ترس زندانی شدن پناه برده بود به خانه ای و از پیرزنی پرستاری می کرد. پسر پیرزن تازه از آمریکا آمده بود و پارتیش کلفت بود و توانسته بود کمک کند که دختر با ترس و لرز به دانشگاه برگردد و درسش را تمام کند. بعد حالا اواخر دهه ی هفتاد بود و مرد از فرنگ برگشته حالا منصب بالا دست سیاسی داشت و زن مبارز نشسته بود و از نیمه ی پنهان زندگی اش می نوشت.
همیشه فکر می کنم ٬ زن ایستاده بود ٬ برای عقیده اش مبارزه کرده بود ٬ رنج برده بود ٬ گریخته بود ٬ ترسیده بود و مرد خوش و خرم از امریکا برگشته بود و زندگی زن شده بود نیمه ای پنهان و مرد که صاحب منصب بود.
در رشته ی ما بچه ها دو دسته اند : یا حال ادامه تحصیل ندارند که ندارند. یا پی پولند که از ایران بروند. هیچ کدام از هم کلاسی ها به ماندن فکر نمی کنند. حتی یکی .بعد این وسط من ٬ که همه می دانند که اصولا جهان وطنی هستم و ایرانی بودن تصادفی ست و خودتان را بچسبید و وطن آدم در قلب کسانی ست که دوستش دارند و این حرف ها ٬ در بدترین وقت ممکن دارم به این نتیجه می رسم که اگر من بروم ٬ که بماند؟ یا به قول دوستی که استاد دانشگاهند : آنها اصلا می خواهند که شما بروید! (در رشته ی ما کدام آدم عاقلی پیدا می شود که برود و برگردد؟ مگر اینکه دلش برای مامانش تنگ بشود)
من در مزخرف ترین زمان ممکن ٬ به از ایران نرفتن ٬ ماندن٬ درس نخواندن ٬ وطن خویش را کنم آباد ٬ دریغ است ویران شود ٬ فکر می کنم. بعد بیست سال دیگر آنها جوانند و ماشالله روز به روز خوش بر و رو تر شده اند و استاد دانشگاه لستر ٬ من در خانه ای اجاره ای زندگی می کنم و موهایم سفید است و بعد از هم کلاسی من در دانشگاه انگلستان به عنوان چهره ماندگار تجلیل می شود و من که شاگرد اولشان بودم و قرار بود باغچه ام آباد شود وماندم در اوین به سرباز صفر التماس می کنم ٬ بگذارد یک نگاه روی ماه شوهرم را ببینم ٬ تازه اگر قسمت من !!!قبل از ازدواجمان و اصلا قبل از اینکه مجال داشته باشد با من آشنا شود ٬همین هفته ی پس از این با ماشین دزدی زیر گرفته نشود !یا اصولا آدم درست و حسابی در ایران مانده باشد که مرا بگیرد!!!!
والا!
از میان نامه های خوانندگان!
خاک تو سر نوشته کردی تو! تا حالا دیدی یک کنسرت موسیقی ایرانی تو یک بار با رقص نور برگزار بشه؟نوشته ت روی چارچوب درستی بنا نشده!
چه چیزی می توانم بگویم جز اینکه : حالا می دانم که نوشته هایم خوانده می شوند!
میگه خوب نرگس حالا می خوام یه چیزی بهت بگم ٬ عمه... می پرم وسط حرفش می گم جان خودت بس کن. من باید این هفته دو مقاله بنویسم. حالا گیرم که امتحانات تموم شد. به خدا نگو. تو اگه بدونی من ین هفته چه خواب های وحشتناکی دیدم. بذار کمی ... میگه : نه ! باور کن اتفاق مهمی نیست. حالا چند لحظه گوش کن : عمه "ط" ( در اون لحظه یادم می افتد به عمه ام و زندگی اش) قلبم می ریزد ! ادامه می دهد که عمه "ط" سینه ش ( چشمام پر می شود از اشک و یادم می افتد که من آخرش همان دخترکی باقی می مانم که زود اشکش سرازیر می شود و همان لحظه تمام فامیل را جستجو می کنم برای جستن مثال هایی از سرطان برست. نداشته ایم. و با خودم می گویم٬ مزخرفترین میراثی ست که ممکن است حالا یکهو توی فامیل پیدا شده باشد ) پلک هایم داغ شده اند و نفسم بالا نمی آید. ادامه می دهد که : کمی سینه ش درد گرفته٬ بخش قلب بستری بوده. نفسم بالا می آید. بهت نگفته بودم تا امتحاناتت تموم شه ٬ حالا یه زنگ بزن حالشو بپرس ٬ خوشحال می شه!
بله...
پنج شنبه پس از آخرین امتحان و خداحافظی ها ٬ بعد از آن بعد از ظهر پیچیده ی سنگین پست مدرن٬ حوالی دوازده ٬ کمی مانده به پایان هشت بهمن ٬ پیامکی می آید که سالینجر پاسد ا وی!
بعد نصف شب یکهو گفتگوی پیامکی در می گیرد بین من و دوستی که نویسنده ها به بهشت می روند یا به جهنم؟ من می گویم بهشت. او می گوید جهنمچرا که نویسنده ها پایشان را زیاد توی کفش خدا کرده اند.من اما می گویم ٬ رنج مادر خلاقیت است و چه عذابی بالاتر از اینکه تو را پرت کنند توی روزمرگی بهشت کنار نهر شیر و شکر.و آخرین سخنم این است : سالینجر رو تصور کن نشسته تو بهشت و کلی حوری و غلمان و آدم بهشتی دور و ورشن و شلوغه. اونم به التماس میگه : خدایا ! منو بفرس جهنم تو آتیش تنهایی خودم بسوزم. خدا هم که میگه : کجا؟ من تازه پیدات کردم!
نعوذ باالله البته!
بله! مرگ!
دمی که گم شد
حوالی شش عصر بود . شب بود. سرد بود. ماه تقریبا کامل بود. از میدان ولیعصر می رفتم هفت تیر. پیاده. انگار چند سال است به فراغت راه نرفته ام. به همین فکر می کردم. می رسیدم به کلیسا. به معماریش نگاه می کردم. چیز بی بدیلی بود . ماه بالای سر خیابان ، درخشان ایستاده بود و درخت های مزین به چراغ های آبی ، ذهن آدم را رنگین می کرد. گاهی که از خدا دلخورم و نمی فهمم دقیقا چه در ذهنش می گذرد یا منظورش چیست؟ از اینجا که رد می شوم، آرام می گیرم. بعد با خودم فکر می کنم که گاهی باید به خدای مسیح پناه برد، که گاهی باید از این خدای خودم رفت. آن تکه از خیابان اصالتی دارد برایم که یکه است. بعد امشب که درس ها کمی تمام شده اند ، یادم افتاد به اینکه تازه می فهمم چه شده. که زندگی ام چقدر گذشته است حالا. در سایه آبی درخت کلیسا یادم افتا د به خدا که همیشه یکی ست. نمی دانم دقیقا ، از اینجایش را یادم نیست دقیقا . در حوالی همین فکر بودم به گمانم. شب بود. تاریک بود. از فضا ، از آدم ها از راه از همه چیز جدا شده بودم. اپیفنی بود. داشتم به درک کاملی از چیزی می رسیدم که یادم نیست. هیچ کس نبود. خلوت بود و تاریک. نرسیده به پل کریم خان. مردی صدایم زد. ذهنم گسست. برگشتم به واکاوی موقعیتم با آن صدای غریبه. مردی بود حوالی سی و سه. بسیار خوش بوش و خوش تیپ و خوش قیافه. بسیار بسیار بسیار شیک پوش. همه می دانند که چقدر خوش پوشی را تحسین می کنم. سر تا پا مشکی پوشیده بود. کت و شلوار و پیراهن و پالتو . همه مشکی و گران قیمت. موبایلش عاجی خوش رنگی بود و هندز فری داد. گفت : سلام. گفتم : سلام ، فکر می کردم دنبال آدرس است. گفت : حالت چطوره؟ خوبی؟ رسیده بود به من و داشت کنارم راه می رفت. برگشتم و بهش نگاه کردم. به نگاهش. نگاه بدی نبود اما نگاه نا درستی بود و آدرس نمی خواست. بد هدف بود. من هم یکی از آن نگاههای عاقل اندر سفیهم را در حد درجه یک حواله اش کردم و ازش رد شدم. همینجوری که ازش رد می شدم زیر چشمی می دیدمش که کمی مکث کرد و گفت : خانم ، نرو . صب کن ! من رد شده بودم. ایستاده بود به گمانم . گفت : یعنی چی؟ این چه وضعشه؟ مثلا دارم باهات حرف می زنم. وقتی که به سلامش جواب می دادم و شیک پوشی اش را تحسین می کردم ، یادم افتاد به فیلم ها. که طرف بعد ها راننده ی رییس از آب در می آید. نه خودش. و یارو تا دهن باز می کند ، لو می رود.
بعد هنوز تاریک بود و فقط من بودم و او احتمالا پشت سرم بود. کمی جا خورده بودم. کمی قدم تند کردم. داشتم می رفتم کتاب بخرم. اما قبلش باید برای کتابفروش چیزی را کپی می کردم که قول آوردنش را داده بودم. ذهنم شکافته بود. نترسیده بودم اما حس عدم امنیت می کردم. عجیب هیچ کس نبود. بعد برای حفظ عزت نفس باز قدم کند کردم. از خیابان رد شدم ، از زیر پل گذشتم. حال خوبی نبود. به نور به گرما احتیاج داشتم. رفتم توی کتاب فروشی . دلم می خواست بنشینم. دلم می خواست بنشینم. دلم می خواهد بنشینم.
ارشد 87
این جمله ی صمیمی ترین دوستم است که موقع غر زدن های من صاف می گذارد روبروی چشم هایم!
ایراندخت
یک زمانی تمام مجله هایی را که می خواندم توقیف کردند.
بعد این روزها ٬ این بار ایراندخت شده کتاب خواب من.
به این فکر میکردم که ما چگونه ٬ خاطراتمان را لابلای خطوط مجلاتی که می خوانیم تقسیم می کنیم. به این فکر می کردم که پریروز زیر باران ٬ جلدی پریده ام بی ژاکت و لباس گرم ٬ سر کوچه ی خیلی آنور تر که ایراندخت بگیرم. انگار که اگر نه ٬ خاطره ای گم بشود.
اگر این روزها را زندگی نمی کردم ٬ باور نمی کردم! باور کنید!
وقتی نیستی...
هر بار كه يادم ميآيد نيستي
تازه حس ميكنم تنها هستم
درست مثل وقتي كه
به آخرين اتوبوس شب نميرسم
علیرضا بهرامی
بیش از هر چیز در این حس زنانگی هست. حس زنی که به آخرین اتوبوس. آخرین قطار ٬ آخرین مترو نمی رسدو آن لحظه خیلی نا گفتنی ست!
یک زمانی فکر می کردم: " حرف را باید زد! درد را باید گفت
حالا فکر می کنم :" چه فایده؟"
عنوان شعر از من است.
همین حوالی
امروز خیلی خیلی یک جوریم. فقط عکاسی می تواند مرا خودم کند . نمی شود. عوضش نشسته ام داستان می خوانم.
بیخود شدهام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم
من تاج نمیخواهم من تخت نمیخواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
مولانا؟
آخرین روز
می گوید : نمی شود باید هفتگی با هم قرار داشته باشیم و هر هفته اثری را انتخاب کنیم برای خواندن و دور هم جمع بشویم.
می گویم : آره باید باهم بمونیم. من به یه وبلاگ گروهی فکر می کنم که همه در دسترس باشیم و هر جای دنیا هم که بریم برای ادامه تحصیل باز باب گفتگو باز باشه.و همه هم ماشالله دست به قلم هستن.
می گوید:این فکر خوبیه. هر هفته جمع شیم بریم موزه ها رو بگردیم. بریم تهرانگردی.
می گویم: یادته روز اول؟ من تو رو یادم نمونده بود. فرداش با اون کت قهوه ایت اومدی رو به روم گفتی که : سلاااااام! منم هاج و واج نگات کردم و گفتم: ببخشید من چهرتونو یادم نیست ٬ هم کلاسی هستیم؟!
می گوید: نه ! منو نمی شناختی؟!
می گویم : نه!
نمی دانید من از چه چیزی حرف می زنم. به عمرم هم فکر نمی کردم ٬ یک گروه بتوانند اینقدر با هم خوب باشند و اینقدر محترم باشند. اینقدر از هم حمایت کنند
روز دوم دانشگاه٬ همه ی هم کلاسی ها برای برنامه ی کلاس زیر آلاچیق نشسته بودیم و حرف می زدیم یکی از آقایون کلاس که با هم روز ثبت نام آشنا شده بودیم ٬ آمد ایستاد روبروی ما خانم ها ٬ گفت من برادر شما! لازم شد از کسی حال بگیرید ٬ به خودم بگویید(بعد آستین هایش را زد بالا که مثلا بله!)
هاهاها! یکی از حوادث این یک سال و نیم ٬ این بود که همین برادر هی قهر کند با کلاس و ما هی برویم آشتیش بدهیم.
و دوست دارم با افتخار بگویم همین برادر یکی از شاعران به نام ایران خواهد شد حتما. یک شاعر تمام عیار است و همانقدر دل نازک.
همه مان به نوعی دلتنگیم.همه مان. پنج شنبه روز آخر است.
لانگ استوری
بعد چه لطفی دارد شب امتحان آدم نشسته باشد داستان بخواند. آنهم نه یکی نه دو تا. ۹ تا. من هم نشسته ام کامل همه را می خوانم. دیشب یکی. امروز چهار تا. فردا چهار تا.
دارم توماس مان می خوانم.
لطف خواننده های خیلی قدیمی در این است که وقتی از نوشته های آدم انتقاد می کنند ٬ آگاهانه و روشن است. با شناخت است. بعد آدمی از وبلاگ اول با آدم آمده باشد چه لطفی دارد. خوب من واقعا قصدم این نبوده وبلاگ تبدیل به دفتر خاطرات شود و اگر اینطور باشد. خودم درش را تخته می کنم.کمی زمان بده تا این روزهای من بگذرد. خوب؟