در زندگی یکی از کارهای لذت بخش برای من هدیه دادن است. این کار را خیلی دوست دارم و به خوبی برایش وقت صرف می کنم. هدیه دادن آداب خیلی خاصی دارد. هر بارش کار یگانه ایست. باید بنشینی و به کسی که آنقدر عزیز است که به او هدیه ای بدهی فکر کنی. به بهانه ی هدیه هزار بار به شخصیتش ، به طرز تفکرش، به حسش ،به فکرش فکر کنی. بعد حالا بنشینی ، به خودت ، و نگاهت به او و نوع ارتباطت هم فکر کنی . من از آن دسته آدم  ها هستم که به شدت معتقدم در هر هدیه ای که می دهم هم باید نشانی از من باشد هم از او.. خودم را همانقدر رعایت می کنم  که دیگری را. الزاما هم هدیه مادی نیست. گاهی برای هدیه دادن یک خط شعر که تازه خودم هم آن را نسروده ام ماهها فکر می کنم. چه برسد به اینکه تصمیم بگیرم خودم چیزی بنویسم یا هر چیز....و تازه با رعایت همه ی قواعد باید در طول سالیان تکراری هم نشده باشی....

 سخت ترین روز برای من روزی ست که اقلا باید هشت هدیه ی دست اول برای فامیل دست اول که دیگراز ته دل عزیز جانم هستند  تدارک ببینم. و کلی هم ارتباط دست چندمی که نمی شود از کنارش گذشت .هر سال. این است که فردا  دارد می آید و. من هنوز هیچ کاری نکرده ام! همه هدیه های هم را خریده اند ، همه دارند تکمیلش می کنند و هی خوشامد هم را می گویند٬ من هم که هیچ ! خدایا الهامت را جاری کن! مرسی.

 

من به جزییات زیاد نگاه می کنم. امری کاملا ذاتی ست و از وقتی که خیلی بچه بودم در من است.یک چشمه اش اینکه وقتی یک دختر کوچولوی پنج ساله کلاس اولی بودم  آنقدر سر راه مدرسه به همه چیز نگاه می کردم که تا دو ساعت دیر کردنم از آنجا باعث نگرانی خانواده ام  نمی شد. می گویند زن ها اصولا آدم های جزیی نگری هستند ، من زن هم هستم.  ادبیات یعنی نگاه کردن به جزییات ، از رفتار آدم ها گرفته تا اشیا تا هر چیز دیگر و نگاه کردن به جایگاه آن  همه چیز های جزیی در کل و در پیرامونشان. من ادبیات می خوانم . می گویند عکاسی یعنی اینکه قادر باشی به هر چیز که نگاه می کنی آنقدر خوب ، تمام و کمال ببینیش که دیگران نتوانند. آنقدر نگاهش کنی  که انگار تو با نگاهت شی جدیدی خلق می کنی. و آنگاه قادر باشی حضور جز در کل و پیوستگی کل با جز را به زیبایی و خوبی نشان دهی. من عکاس هم هستم.چند وقتی ست که به شدت در حال تقویت گوش هایم هستم نسبت به آوا ها و صداها و از همه بیشتر موسیقی. روز به روز شنوایی ام حساس تر می شود.

همه ی اینها هست و من آنقدر عاقل هستم که بدانم هیچ کدام از اینها را نباید رو کرد ــ دلیلی ندارد دیگران را با جزییات درگیر کرد ـ هیچ کدام از دریافت های پر از جزییاتم را که با گذر زمان رنگ آن را هم به خود می گیرند. انگار که هر کشفی با گذشت زمان هم دگرگون می شود ، هم قدیمی می شود  و هم تازه. و اگر بخواهم که درباره هر کدامش حرف بزنم ... خیلی خوب می دانم که نباید! عوضش درباه آب و هوا حرف می زنم. درباره آب و هوا و دوباره آب و هوا. و باز هم آب و هوا.

 

این روز ها خیلی دچار ترس شده ام. ترس از اینکه این همه جزییات آخرش کار دستم بدهد.آنقدر همه چیز در ذهنم جمع شده اند و آنقدر نه حرف زده ام ،نه نوشته ام ، نه توضیح داده ام ، که خدا مید اند. البته قصد هیچ کاری را هم ندارم اما میان این همه جزییات ٬ جزییات دیگری هم هست در خودم ٬ برای دیدن ٬ یکیش دیدن کاهش جان خودم مثلا...  

این سه چهار هفته که تمام شوند ٬ تکلیف درسم که معلوم شود ٬ می خواهم بزنم به سیم آخر !

می خواهم بزنم به سیم آخر !

گفتگو _2

 

_ خاله می دونی ، من از خدامه ، آرزو داشتم یه برادر دو قلو داشتم !

: چرا خاله؟

_خاله  خیلی کیف می داد. هم با هم باز ی می کردیم ، هم دوتایی حال آجی رو  می گرفتیم !

: هاها !

این وبلاگ یک چیزیش کم است. دلم نمی خواهد مدتی درش بنویسم. اما از شما چه پنهان معتادش شده ام. همین. می گویند اعتیاد بلای خانمان سوز است. لابد یک چیزی می دانسته اند. از ما گفتن و از خودمان نشنیدن.

نمی دانم ٬شاید پیر شده ام.

می گویند چهل سالگی سن کمال مرد است. اما هیچ وقت درباره ی سن کمال زن ها جایی چیزی نخوانده ام. درباره ی بهترین سن باروری چرا اما نه در باره ی سن کمالشان! نمی دانم شاید چون آنقدر ها کمالشان اهمیت نداشته که جمالشان !

فعلا نه! فعلا نه! فعلا از زن نمی خواهم بنویسم. اما فکر می کنم ٬ سن کمال من می تواند سی سالگی ام باشد. هنوز مانده. هنوز مانده. هنوز مانده...

 

ترانه ی کوچک نخستین آرزو

"لورکا"

در صبح سبز

 می خواستم دلی باشم.

یک دل.

 در غروب زرد

می خواستم بلبلی باشم.

بلبل.

(روح من

به سرخی گرای چون نارنج.

روح من

به سرخی گرای چونان عشق.)

در فراخ صبح

می خواستم خودم باشم.

یک دل.

و در تنگ غروب

می خواستم صدایم باشم.

بلبل.

(روح من

به سرخی گرای چون نارنج.

روح من

به سرخی گرای چونان عشق!)

 

 

 

روزی که آرزوی چنان روزی محتاج استعاره نباشد!

...و فطرت خدا

روی پیاده رو

بر روی روزنامه نخوابد

و خواب نان تازه نبیند!

گفتگو _1

 

_ ...حس یک کرم ابریشم و دارم

: در کار پروانه شدن؟

_در کار فهمیدن تاریکی

: تاریکی؟ چرا؟

_ پیله تاریکه!

 

 

: چرا تاریکی؟

_ این تاریکی تیرگی نیست، درک اون مثل اینه که بدونی نزدیک ترین موقع به صبح ،تاریک ترین زمان شبه

: خوب پس ادامه بده!

 

از این ایده  خیلی خوشم آمده و به دوستان دیجیتالی پیشنهادش می دهم.

از ایرانی بودن!

چند سال پیش عضو کتابخانه ای شده بودم که رئیسش از دوستان بسیار نزدیک قدیمی  است.  به نوعی من هیچ نیازی به عضو شدن نداشتم وندارم و در استفاده از آن فضا کاملا آزادم. اما باز آن بخش قانونمدار وجودیمان خواست عادی و مثل همه بر خورد کند. این بود که رفتم و مدارک دادم .بعد کارتم را دادند و من شدم عضو رسمی و اولین کتابی که گرفتم "چنین گفت زرتشت" نیچه بود. یادم است جلدش سبز بود. بعد زد وبیماری فامیل عزیزی  و مرگش  پیش آمد وهمه ی عواقب سخت رخدادی به آن تلخی.نمی دانم چقدر بعد فکر کنم سه ماهی بعد از گرفتن کتاب در یاد آوردم که بروم و کتاب را که اصلا نخواندم پس بدهم. یک روز عصر که همچنان غم انگیز بودو هچنان حال نزاری داشتم  رفتم و کتاب را گذاشتم روی پیشخوان و عرض کردم که من این کتاب را با تاخیر دارم پس می دهم. لطفا بفرمایید که جریمه ام چقدر است تا بپردازم. خانم کتابدار نگاهی به من کرد و گفت :جریمه تان سنگین است و هم  سه بار جریمه لغو عضویت است اگر مورد دیر کردتان خاص است بگویید تا منظور نشود. گفتم که: نه، من مایل  به پرداخت جریمه هستم ،مبلغش رو بفرمایید.گفتند که: خوب علتش را بگویید ،گفتم که :نمی خواهم. مبلغتان را بگویید. گفتند که: نه بگویید. داشتم عصبانی می شدم گفتم که دوست ندارم. چقدر؟ همکار مردش هم کنجکاو شده بود مشتری ! اش را رها کرده بود و آمده بود به مکالمه مان گوش می داد .مردخیلی خودمانی  گفت: حالا شما بگید! من همینجور مانده بودم. اون یکی همکارشون هم آمد ایستاد روبرویم ، دو مرد و یک زن. با کلی آدم که آنجا بود. حقیقت این بود که ما حتی در خانه   ما ن هم هنوز بلند از آن مرگ حرف نزده بودیم. حالا سه غریبه ایستاده بودند رو به رویم که حس فضولیشان گل کرده بود و دست بردار نبودند. بغض کرده بودم و اصلا در مود حال گیری شیک نبودم. یعنی مطمئن بودم حرف بزنم حتما اشکم سرازیر می شود. همین جور مانده بودم. خواستم بزنم بیرون اما قفل شده بودم. آن آقا گفت: حالا بگید شما ببینیم چی بوده! خوشم نمی آید غم و غصه را پیش غریبه رو کنم اما فکر کردم که اینها لیاقتشان شرمنده شدن است،یک مدتی بر و بر نگاهشان کردم و کمی تا قسمتی داد زدم که عزادار بودم.اون یکی مرده که اصلا غیب شد. این یکی مرده سرشو انداخت پایین  ان خانمه هم رفت که کارتم را بیاورد و داد دستم. بهش گفتم من می خوام پول بدم. چقدر؟ پول را نگرفتند و زدم بیرون و

در خیابان هر چقدر تلاش کردم نشد که گریه نکنم. مبلغ گزافشان یک هزار و پانصد تومان بود!

 

گرامیداشت!

دیروز ، یک عصر رفتم فرهنگ معاصر و یک هزاره خریدم.

 

سال ها دیکشنری من آریان بوده. انتخاب فردی نبود. به نوعی میراث خانوادگی ست ، از دوران پیشا کنکوری برادرم .حال در نظر بگیرید که برادرم هم پزشک متخصص است هم سال هاست که کار می کند. به احتساب درس و دانشگاه دست کم بیست سال. و البته این دیکشنری بین همه دست به دست شد تا به من رسید. سال هاست که می خوانمش. با آنکه همیشه می دانسته ام آریان پور آنقدر ها هم خوب نیست اما تاریخ پس پشتش را دوست داشته ام و مصرانه همین را داشته ام. چند سالی می شود می خواستم هزاره بخرم و هر بار امروز و فردا کرده ام. ترجمه ی اخیر ی که دردست دارم ،مرا بر آن داشت که بالاخره دیکشنری را نو کنم. هر چند که حرمتش همیشه برایم قدیم است. حرمت دست های تمام کسانی که دوستشان دارم و لای این کتاب گشته است و حرمت دست های خودم که این همه سال در جستجوی معنا ورقش زده ام. و دور از آدم ها حرمت ذات واژه ها که به واسطه ی برگ های این کتاب دوباره تلفظشان کردم. به نوعی کتاب مقدسی ست. شاهد زندگی من در هفت سال گذشته

 

 

گاهی یک کتاب خیلی انسان است. همین.

وقتی اثری را می خوانید، اثری ادبی را ، چگونه می فهمید که خوشتان آمده است؟ معیارتان چیست؟ با کدام استدلال؟ از کلماتش خوشتان آمد؟ یا از سبکش یا از قیافه ی نویسنده اش(شخص خود من شیفته ی تواین هستم و وقتی هم عکسش را دیدم ارادتمند تر شدم)؟

 

من وقتی اثری را خیلی دوست دارم بسته به سن واکنش های متفاوتی نشان می دهم:

برای من قدیم ها  اینگونه بود : تا قرنها ،به هر طریق ممکن به هر حیله ای متوسل می شدم تا رسیدن به صفحه ی آخر کتاب را به تعویق بندازم. مهم به تعویق افتادن نیست، مهم شیوه های به کار رفته برای به تعویق انداختن است که از بازیگوشی های گذشته ما هستند و الان نمی گویم.

 

حالا اینطور نیست. مثل آدمی که بزرگ شده است ،اثر را آرام می خوانم(خوب کم کم گذر زمان را می بینم و نمی شود به تعویق انداخت. آخر کسی چه می داند؟ فردا را که کسی ندیده،دیده؟). و اگر واقعا از آن اثر ها باشد ،  بعد از خواندن اثر می میرم!

 

یکی از نویسنده هایی که واقعا قلبم را از جا می کند. بکت است. این مرد نظیر ندارد. و تناقض محضی که در خواندن او است.وقتی که بکت می خوانم حتما دیوانه می شوم (بهش می گویند خارج شدن از حال طبیعی)بعد  فکر می کنم بلند شویم کار ی کنیم. هر کاری که باشد. حتی اگر آب دادن به گلی باشد. همینقدر کوچک. کسی چه می داند ، شاید اگر  که فردا گودو  آمد ما تمام شویم. حیف است. نه؟!

 

پی نوشت.

این نوشته چیزیش کم بود. امانمی دانستم. من این روزها بکت نمی خوانم هر چند که درباره اش زیاد می شنوم.دلم نمی خواهد نوشته هایم را ناشی  از خواندن او تصور کنید. بکت را قبلا خوانده ام. اما همیشه  بکت را درک می کنم و خیلی وقت ها  بهش فکر می کنم. هیچ کس را آنقدر درک نمی کنم که او را. نشده هیچ نویسنده ای را اینقدر بفهمم. تلاشش برای کاویدن. تلاشش برای کلنجار رفتن با واژه ها.تلاشش برای حرف زدن. حتی وقتی که قرار است بگوید حرف زدن  بیهوده است. 

اما آن چیزی که کم بود را یادم نبود. در این بین یاد یکی از دوستانم افتادم که فلسفه می خواند. روزی حرف خوبی زد حین نوشتن مقاله ای به این مضمون که :انگار ذهن آدم را خراش می دهند.

 

بله دقیقا همین است. این روز ها ذهنم را خراش می دهند.

 

 

انسان موجود متناقضیه. اصولا انسان موجود متناقضیه. از بین همه چیز ٬ باز خوبه که حداقل این یکی رو می دونیم وگرنه در نادانی و در تناقضمون حتما دیوانه می شدیم !

بدون کشف پوچی ٬بدون فهم پوچی ٬ بدون درک پوچی٬ بدون لمس پوچی ٬آدم چطور قراره به جستجوی معنا برای زندگیش بر بیاد ؟ من نمی دونم.یا دست کم٬ حالا ٬ من٬ نمی دونم!

من که بیدارم... چقد خوبه...چقد خوبه...

 

1_

جدیدا وقتی کسی به من زنگ می زند پس از سلام ، حرف هایش از این قرار است: ببخشید بیدارت کردم (حالا دوازده ظهره) یا :وای خواب بودی؟  و البته که خواب نبوده ام. کم کم به این نتیجه رسیدم که این حتما کیفیت صدای من است. و البته به کار نگرفتن حنجره هم مزید علت است ، من امروز در کل پنج دقیقه حرف زده ام که سه دقیقه اش با تلفن بود. یک دقیقه اش با همسایه. یک دقیقه اش با خودم.و در طی یک سال پیش وضع به همین ترتیب بوده.امشب  یخچال همسایه مان جا نداشت و چیزی آورده بود تا یک ساعتی در یخچالم نگه دارم. مساله این است که پرسید :خواب بودین انگار. در طول این ماه این دومین همسایه ای بود که د ر زد وکار داشت و  این  را پرسید. راستش این یکی را عقلم قد نمی دهد. لابد این کیفیت چهره ی من است یا صدایم یا نمی دانم...خلاصه اینکه من خواب نیستم. بیدار بیدار بیدارم.

 

2_

 

سر شب همسایه مان به همراه دو فرزندش که داشتند می رفتند مهمانی و باید از آسانسور طبقه من سوار شوند  (نمی دانم چرا زنش نیامده بود:نکند با هم قهرند؟ نکنه دعوا شده.اصلا چطور یخچالشان جا ندارد. نکند پشت در مانده اند. اصلا پس زنش کو؟) آمد و گفت که یخچالش جا ندارد. پلاستیکی را که بوی چلوکباب می داد داد دستم و گفت که بگذارم در یخچال. من هم بی کار بودم و ذهنم آزاد بود و فکر کردم کمی به ذهن داستان گوی خویش مجالی بدهم . با خودم فکر می کردم که کاش بوی این پلاستیک محتویاتش را لو نمی داد. کاش به جای این همسایه که یکی از بهترین ها و با شخصیت ترین هاست و واقعا محترم است  اون یکی همسایه آمده بود که شبیه تبه کارهاست. همان که موهایش بلندند و روغن می زند و بادی بیلدینگ کار می کند و هروقت می بینیش انگار دیشب حسابی زده تو رگ (به کار بردن این اصطلاح را چنین می گویند:استفاده از زبان خرده فرهنگ معتادها ( به منظور باور پذیر کردن نوشته))!بله، اگر او آمده بود من حتما این بسته را نمی گرفتم.اگر هسته ای باشد چه؟! از کجا که آدم بد طینتی نباشد و نخواهد پای خانواده ما را به پرونده خطرناکی باز نکند؟ هان؟ از کجا معلوم که قاطی چلو مواد روان گردان نباشد؟ هان؟ اصلا دنیا پر است از آدم شیاد که هی می خواهند پلیس بازی د ر بیارند. هان؟اصلا چرا  این همسایه را هر چقدر بخواهی  اینطور نباشد کیفیت محترم ی دارد که هیچ شبیه تبهکارها نمی شود .اما پس چرا آن یکی همسایه که قرار بودبادی بیلدینگ کار کند و دیشب  زده باشد تو رگ (به استفاده از این اصطلاح می گویند:استفاده از زبان خرده فرهنگ معتادها(به منظور باور پذیر کردن نوشته ))! فقط موهایش بلند است و نه بادی بیلدینگ کار می کند و نه موهایش را چرب می کند. اصلا چه معنا دارد؟مگر به این چیزهاست؟ موهایش که بلند هست. خودش گام بلندی ست در مسیر تبهکاری!

 

وسطش به این نتیجه رسیدم که من دلم نمی خواهد داستان پلیسی بنویسم آن هم برای تبدیل شدن  به سریال در تلویزیون محترم آی آر آی بی . هم بیدارم. هم کیفیت صدایم این است . هم بیدارم.و هم خواب نیستم.

 

3_

 بچه ها زنگ زدند و گفتند که افتتاحیه المپیک را هم کامل دیده اند. هم قشنگ بوده و هم ایران هیچیش را نشان نداده. و هیچ کس هم به ذهنش نرسیده که این افتتاحیه را برای این جانب که نه اصلا تلویزیون دارم ، نه اصلا رادیو دارم و نه اصلا روحم خبر داشت المپیک شروع شده است ضبط کند.که کمی زیبایی شناسی رنگم اقلا پیشرفت کند. بچه ها میگفتند که خیلی خوشرنگ بوده.و راضی بودند.من هم که بیدارم ...

 

چه بی نوره ستاره همین که تو بخندی

چه بی رنگ اقاقی پیش لبهات وقت شکفتن

چقد خوبه

چقد خوبه

 

 

*کل این نوشته را با یاد  رضا ی عزیزم نوشته ام که بهار زندگی خاله است و داستان پلیسی نوشتن فقط برای اوست که معنادارد. برای او که بازی بودن را درک می کند...

 

دیر رسیدنی که هرگز نرسیدن است...

آدم ها همه از تصادفی بودن حرف می زنند. از تصادفی بودن خیلی از اتفاقات زندگی روزمره آدمی.لطف زندگی هم به همین است لابد! ولی  با وقوع هر حادثه ای ،چند امکان دیگر هم هست که اگر اتفاق می افتاد ، همانقدر تصادفی بود اما همه چیز جور دیگری می شد. مثلا رسیدن ها. گاهی می رسی. به کسی یا چیزی.اما  آنقدر دیر که آنچه می ماندحسرت است. حسرت تصادفی که دیر شدن بود...

از واژه های مقدس برای جنوبیها یکی واژه ی "جنوب " است. جنوبی در هر جای دنیا که باشد و اهل هر کشوری "جنوبی " ست. این است که وقتی نوشته های یک جنوبی را می خوانم٬خواه بوشهری باشد خواه آبادانی ٬خواه اهواز ی٬خواه شیرازی (هر چند آنها ازما بهتران جنوبی ها هستند بس که هوایشان خوب است)خواه قشمی خواه فرانسوی ٬ته دلم می شناسمش و همیشه فکر می کنم که این از آن روست که ما همه آفتاب را و گرما را و آب را تا ته ته ته  جانمان می شناسیم  .

نوشته های زیر حاصل وب گردی من اند  و البته با اجازه نویسنده شان در اینجا آورده شده اند:

سیرک*

خبر رسید که پشت مدرسه سیروس قهرمانی اومده نمایش میده . یه چیزی تو مایه های سیرک . زنجیر پاره میکنه ، میخوابه تا ماشین از روش رد بشه و یه مشت حیوون ام با خودش اوُرده.

ول وله ایی  افتاده بود تو بِچه ها که هر جور شده برن ببینن چه خبره. هرجا نیگا میکردی دسه دسه بِِچه ها دور هم جمع شده بودن وصحبت پهلوون و جک و جوونوراش بود. مونو ، رضا و محمود ام قرار گذاشتیم زنگ آخر که تمووم شد بریم ته توشه در بیاریم. سر کلاس انگار کک افتاده بود تو شلوارمون نمیتونسیم آروم بشینیم . نزیک بود از کلاس بندازنمون بیرون.  زنگ که زدن ، در مدرسه باز شد و بچه ها مث  قوم یاجوج و ماجوج ریختن بیرون انگار همه میخواسن برن طرف سیرک . همی که دُویدیم بیرون تو صبخی جلو مدرسه چشمون افتاد به  یه سگ کثیف که تو جوق کنارخایابون نمیدونم دنبال چی میگشت . چشش که به ایی همه بِچه افتاد نمی دونس کجا فرار کنه . ترسه میشد تو چشاش دید . بدبخ انگار دو هزار سال هیچی نخورده بود تموم دنده هاش زده بود بیرون . بِچه هام تا چششون به سگ افتاد بساط پهلوون و دم دستگاش یادشون رفت . بی وجدانا انگار اومده بودن جنگ . با سنگ و چوب حمله کردن طرف سگ بدبخ . سگ ام تا ایی همه آدمه دید پا گذاش به فرار. همی جور که داشتیم دنبا ل سگ می دُویدیم  یه وانت بار با سرعت  پیچید جلو بچه ها و یه  آدم پت و پهن با یه مشت ریش و پشم از ماشین اومد بیرون . یه چوق تو دسش بود عین گرز رستم. یهو داد زد:

- پدرسگا شیرمه ول کنین. چکارش دارین؟

همه خشکمون زد.!!!

شیر؟! ...شیر کجا بود؟!!!!!!!

عامو وختی فهمیدیم  ایی که ما دنبالش میکردیم شیر بوده نه سگ از ترس همه پا گذاشتیم به فرار. قید سیرک و سیروس قهرمانی و حیوونای بدبختش که از گرسنگی دند شون زده بود بیرون زدیم که زدیم.

.......اما لذت دیدن یه سیرکه دُرُس حسابیه وختی دیدم که سیرک بزرگ اورپا اومد آبودان و بساطشه پشت سینما تاج پهن کرد. یادُم نمیره با چه بدبختی پول جور کردم تا بتوونم برم ببینم اونجا چه خبره.

واقعا به دیدنش می ارزید . او موقع ها بهترین چیزای دنیا جاشون تو ای شهر بود .

 

تابستان*

 

آب معدنی کجا بود.

از استخ که میومدی بیرون یه سلط آب بود که یه قالب یخ اِنداخته بودن توش. لیوانی پنزار . خو ما به پنزاریش رسیدیم شاید اولا کمتر بوده .  ساعت یک و دو ظهردم دِر استخ فرحناز پر آدم بود همیشه خدا. یا باید وایمیسادی تا سانس بعد یا باید میرفتی طرف استخ پارکریا که اونجا م همیجوری بود.استختای دیگه ام بود که مو فقط اسمشونه شنیده بودم مث استخ سه گوش بریم .آبودان استخ زیاد داشت ولی خو دم دس همی دو سه تا بود که  تابسون همیشه توشون ولو بودیم. بعدشم هرچی داشتی و نداشتی میریختی تو یه کیسه نایلون با سر و لباس خیس یه لیوان آب یخ و چندتا پاکوره .

...آی می چسبید .

 ولی آب یخ از گلوت پایین نرفته افتاب میخورد تو سرت آب که هیچ ، مخت بخار میشد . تو برگشتم بساط تیرکمون و سنگ پروندن به گنگیشا و گلوپای تو خیابون بعدم کتکا و حرفای آقام که

- می صد بار بت نِگفتم تو ای ظهر گرما نباس بری بیرون .

عامو گرما کجا بود . یعنی بود ولی ما حالیمون نبود.

بر میگردم میبینم همی گرما و شرجی ، چه آدمائیه گرم کرد تا پخته بشن . بشن سالیا ، نجف دریا بندری ، ناصر تقوایی ، قاسمپور و  برزگری، امیر نادری، سیامک لطف الهی و ..........................................

 ولی حالا چی؟!؟

 

* و * از وبلاگ تیسه.

 

 

متن هایی برای هیچ *

 

 

اگر می توانستم بروم، کجا می رفتم،اگر می توانستم باشم،کجا می بودم،اگر صدایی داشتم،چه می گفتم،کی این را می گوید ،که می گوید که منم؟به سادگی جواب بدهید،یکی به سادگی جواب بدهد.همان غریبه ی همیشگی ست،که تنها برای اوست که هستم،در قعر نیستی ام،نیستی اش،نیستی مان،این هم یک جواب ساده.با فکر کردن نیست که می یابدم،پس چه باید بکند،زنده و سردرگم،آری،زنده،هر چیز می خواهد بگوید.فراموشم کن،نادیده ام بگیر،آری،عاقلانه ترین کار همین است،راهش را خوب بلد است. این چه صمیمیت نامنتظره ای ستبعد از آن چنان تنهایی،فهمیدنش آسان است،این چیزی ست که او می گوید.اما نم فهمد،من در سر او نیستم،در هیچ جای تن فرسوده اش  نیستم،و با این حال من آنجا هستم،برای او آنجا هستم،با او،و آشفتگی ها همه از همین جاست. همین باید برایش کافی می بود،که باز هم دید غایبم،اما نیست،میخواهد آنجا باشم،شکلی داشته باشم ودنیایی،مثل او،به رغم او،من که همه چیز هستم،مثل او که هیچ چیز نیست.و وقتی حس می کند که من از هستی تهی ام،می خواهد من از هستی او تهی باشم،و بر عکس ،دیوانه است ،دیوانه،دیوانه.حقیقت این است که دنبال من می گردد تا بکشدم،تا من هم مثل او مرده باشم،مرده مثل زندگان...

 

*  بکت ـ ترجمه:طاهری عراقی

ای آرزوی روشن متعالی!

آن چیزی که می خواهم دقیقا این است:دور از همه در روستایی بروم زیر درختی ،لب جویی  بنشیم روی چمن بی  حجاب و ساعت ها به شکل ابرهای سرگردان در آسمان نگاه کنم. به بازی نور و سایه . و حقیقت این است که آنقدر ذهنم مشغول است و آنقدر دورم که احتمالا نوروز آینده این آرزو عملی شود،آنهم اگر عمری باشدو البته حالی !  ذهنم چقدر فشرده است و آنچه می خواهم چقدر فراخ است.

 

 



My soul is painted like the wings of butterflies
Fairy tales of yesterday, will grow but never die
I can fly, my friends

 

...و اگر روح ما ارزش چیزی راداشته است، تنها  از این روست که بیشتر از دیگران سوخته است...

                                                                                                                      ژید.

 

خرده جنایت های زناشوهری*

..........

 

لیزا: بالاخره این شوک برات پیش می یاد. موارد نسیان قطعی خیلی نادرن.

 

ژیل: از همون یک کمی که درباره ی خودم می دونم به این نتیجه می رسم که دقیقا از کسایی هستم که واکنششون "نادره". مگه نه؟ (با التماس) حالا شما چه کار می کنین؟

 

لیزا: تو!

 

ژیل: اگه حواسمو به دست نیارم چه کار می کنی؟ تو که قرار نیست با کسی شبیه من که عقلشو از دست داده زندگی کنی، با میمونی که شبیه منه؟

 

لیزا: (که دلهره و تشویش ژیل سر ذوقش می آورد) چرا که نه؟

 

ژیل: نه اگه منو دوست داری،نه اگه منو دوست داری !

   

             لیزا از خنده باز می ایستد.

 

     اگه منو دوست داری دیگه نمی تونی همزادم رو دوست داشته باشی.ظاهر منو! پاکت خالی رو! خاطره ای که هیچ خاطره ای نداره!

 

لیزا: آروم باش.

 

ژیل: اگه منو دوست داری، کج و کوله ،علیل، پیر، مریض قبولم میکنی ولی به شرطی که خودم باشم. اگه منو دوست داری ، "من" رو می خوای، نه یک انعکاسی از منو. اگه منو دوست داری... تو...

 

           لیزا مشوش بند می شود و در اتاق بالا و پایین می رود.

       

     شما منو دوست دارین؟

 

لیزا: تو!

 

ژیل: تو منو دوست داری؟

 

          لیزا با اندوه نگاهش می کند و ساکت می ماند. ژیل به فکر فرو می رود و بین هر جمله مکث می کند:

 

منو دوست داره؟ اصلا قابل دوست داشتن هستم؟ فقط دوست داشتنی. من یکه بیگانه ام.حتی برای خودم. حتا مطمئن نیستم که برای خودم ارزش قائل باشم، یعنی وسیله محک زدنشو ندارم...

 

      ژیل شانه هایش را بالا می اندازد. لیزا به طرز عجیبی به او نگاه می کند. می خواهد چیزی بگوید ولی جلوی خودش را می گیرد.

     مکث.

 

دوست داشتی؟ اونو می گم...

 

لیزا: اون کیه؟

 

ژیل: اون! من، وقتی هنوز خودم بودم. شوهرتون!

 

لیزا: آروم بگیرین.

 

ژیل: اِ، شما هم منو شما خطاب می کنین! شما زن من نیستین! باید از اینجا برم!

 

لیزا: ژیل، آروم شو، با این سوال هات دست و پامو گم می کنم.ناخودآگاه بهت شما گفتم.

 

ژیل: ناخودآگاه؟

 

لیزا: آره واکنش زبانی! بهم شما می گی و به خودت  می گی اون. دیگه نمی دونم کجام.

 

ژیل: منم نمی دونم

 

.......

 

 

 *: اریک امانوئل اشمیت ـ ترجمه :شهلا حائری

 

 

پی نوشت:

می توانید مصاحبه ی جناب دهقان با اشمیت را در سیب گاززده زده بخوانید.

  

 

سلام.

 

این روز ها خیلی به مرد سالاری و  نمود هایش در زندگی و رفتار اجتماعی مردان و زنان فکر می کنم. و اینکه  تربیت غلط فرزندان توسط مادرانشان یکی از عوامل اصلی  دنباله دار بودن این داستان است.

 

 بی اختیار یاد تمام پیرزن های فامیل افتادم که خیلی هاشان هم به رحمت ایزدی پیوسته اند. یادشان بخیر. از آن زن هایی بودند که وقتی می آمدند مهمانی چادر نمازشان را تنگ می گرفتند و چقدر زیبا بودند. خدمتشان که سلام عرض می کردیم ، لطف می کردند و اجازه ی دیده بوسی و اینها می دادند. به محض اینکه برادرانم وارد می شدند یک هو کشف حجاب می شد و چنان بنا به روبوسی می گذاشتند که خدا می داند ،عزیزم. آقام. قربونت برم. خودشان را بیست بار ی می کشتند برای پسر ها.  چقدر ما دختر ها می خندیدیم. یا همیشه در عروسی ها به سانت یقه  و چاک لباس  دختر ها در مجالس زنانه  گیر می دادند وآنوقت  خودشان  با همه ی پسر ها مختلط می رقصیدند!!! چقدر دور شده ام. چشمانم را باز کردم و یکباره دیدم که یک نسل کامل از پیرزنان و پیرمردان فامیل رخ در نقاب خاک کشیده اند و من حالا حتی منفورترینشان را هم دلتنگم.!

 

 

از عصر به این طرف دارم سیاوش قمشی گوش می دهم. دبیرستانی که بودیمبا دوستانم  از ترانه هایش  خوشمان می آمد ( من همچنان در تابستان پانزده سالگی ام سیر می کنم.) دوستانم ترانه هایش را لای دستمال کاغذی می نوشتند و برایم می آوردند دبیرستان. چون ترانه ی غیر مجاز بود و ممکن بود گیر بدهند! نمی دانم آیا ما بچه های زیادی مثبتی بودیم یا بچه های این زمانه زیادی چیز حالیشان است. لا ی دستمال ترانه نوشتن ، یکی از خلاف های سنگینمان بود در پانزده سالگی!

 

 

 

...من درد محبت را هرگز به تو نسپردم

این عقده ی دیرین را می دانی و می دانم

بر مرثیه ام بنگر، نقش رخ خود بینی

این قصه ی غمگین را میخوانی و می خوانم...

 

 

 

کریستف کلمب !!!

 

پسین آدینه ای که ماضی شد٬ پس از قریب یک سنه  که در این اقامتگاه  رحل جلوس افکنده ایم ، مکتشف به کشف تریک الکتریسیته نورگیرگاهمان شدیم !اراده فرمودیم چون دیگر امور ملوکانه  در تاریخ این ملک ثبتش کنیم، باشد که سایه ی  مرحمتمان بر سر رعیت گسترده تر شود!

مهر!

سلام.

 

 در طی سال های اخیر گاهی در روز حتی دوهزار عکس میدیدم(با رکورد ششصد عکس در یک ساعت ) و فقط از عکاسان صاحب نام و صاحب سبک و مولف(منظورم بالا نگه داشتن  سطح استاندارد دیدن هاست ). بدون اینکه بر روی عکسی مکث کنم و یا اینکه خیلی درش غرق شوم. فقط نگاه می کردم و رد می شدم. آنقدر عکس های مشهور جهان را دیده ام که خدا می داند و البته خوب می دانم ، عکس های خوب بسیاری هست که هنوز ندیده ام. آن وقت ها عطش دیدن بود. عطش کشف کردن یا یک همچین چیزی. فقط می دیدم و بی هیچ پیش داوری اجازه می دادم که رنگ ها و نور و سوژه ها در ذهنم رسوخ کنند و البته هیچ خودم را هم زحمت نمی دادم که دارم فلان کار را می کنم. خودم را با تئوری و کتاب ها مشغول نکردم. اصلا کاملا از سر خوشی عکس می دیدم. (حتما از  سر خوشی؟ ! وقتی که عکس های دست اول دنیا همه از رنج آدمیان رخ نشان می دهند!) ولی خوب واقعا آدم لذت می برد. اجازه دادم زمان بگذرد. یک سال . دو سال . چهار سال. البته عکس های فراوانی هستند که مرا به خود فرا خوانده اند دوباره. ذهنم پر است از عکس های بی شماری که صد ها بار نگاهشان کرده ام و بارها به آنها اندیشیده ام. اما منظورم دقیقا پرورش ذهن بود به دیدن  عکس. دیدن خیلی چیز ها برایم آسان شد.

 

 وحشت ناک ترین عکس هایی که دیده ام یکیشان عکس شکنجه عراقی ها بود در جنگ اخیر آمریکا. آدم ها کاملا برهنه بودند و وادارشان کرده بودند روی هم شیرجه بزنند. اگر دعوای خارج کادر برره ایها یادتان باشد. دقیقا همان بود با آدم هایی کاملا عریان. و آمریکاییها با لباس نظامی ایستاده بودند.

 

غم انگیز ترین عکس هایی که دیدم عکس های طاهر کناره از بم بود. با خوش شانسی تمام تازه یک سال و اندی پس از زلزله بم ونه در اوج آن حادثه. آنقدر حالم بد شد که یک هفته ی تمام در بستر بیماری افتادم و از دانشگاه غیبت کردم . به نظرم اگر از همه ی تصاویر ان حادثه ی جان خراش فقط همان عکس پدر و دو فرزندش باقی بماند، فریاد مظلومیت آن مردم را تا ابد به گوش تاریک دنیا  خواهد رساند. فریاد مظلومیت ما مردم را.مردمی که خودشان به هم رحم نمی کنند و می شود حادثه ی سعادت آباد. اینکه چطور دیوار سست بر جان ها فرود می آید.

 

دردناک ترین تصاویری که دیده ام مجموعه عکس هایی ست که لینکش در وبلاگم هست و پولیتزر برده است.

 

 

آنقدر عکس دیدم که برایم عادی شدند(جز همان عکس های پولیتزر که هر گز حاضر نیستم دوباره ببینم . اما لینکش را تا ابد در این وبلاگ نگاه می دارم و می خواهم شما ببینید). خیلی عادی . دیدن رنج آدمی برایم روز مره شد. گذر از تصاویر. از این یکی به آن یکی. دیدن خون. دیدن خشونت. دیدن ابتذال. دیدن لجن. دیدن زیبایی. دیدن شاعرانگی. دیدن ناب بودن. همه عادی شد. هیچ عکسی هیچ حسی در من بر نمی انگیخت. اصلا کم کم به عکاس شدن خودم شک کردم. اصلا به عکاسی شک کردم. عکاسی همیشه برای من امری انسانی بوده. شیفته ی تصاویرانسانی ام. و آنقدر عکس از همین انسان ها دیدم که نسبت به همه چیزشان بی تفاوت شدم. گاهی فکر می کردم ،آیا اگر امروز برای اولین بار عکس های بم را می دیدم ، از شدت اندوه بیمار می  شدم؟ یا اینکه  بعد از یک ساعت شاد و سرخوش عکس های زلزله چین را می دیدم؟شاید دوستانم دوره تردید مرا به هنری که از کودکی عاشقانه در رویایش بوده ام در یاد داشته باشند. حس وحشتناکی بود. بیهودگی دیدن عکس ها. اما من با خودم فکر می کردم که تا آخرش را می روم. در نهایت هیچ نمی شود و عکاس نمی شوم و عکاسی آنقدر ها امری نمایان در زندگی من هم نیست که به قبای کسی گردی بنشیند.الان فکر می کنم که کمی رویم زیاد بود که آن دوره پر از تناقض  را تاب آوردم.

 

عید رفته بودم خانه. خانه ی ما بزرگ است اما عید ها از فرط شلوغی جای کوچکی می شود بس که همه هستند. شب همه در اتاق های خانه خوابیده بودند و تنها جای خالی هال بود. چهاراه خانه است دقیقا. وسط  میز و مبل گوشه دنجی فراهم آوردم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم آفتاب سرزده بود. نور از شیشه های مات نورگیر پاگرد افتاده بود رو ی صورتم. از آن شیشه هاست  که نقش های چهار خانه گل دارند و هر اشعه نور را بیست بار می شکنند ، انگار. عینک به چشم نداشتم به زحمت چشمانم را باز کردم و آنقدر واضح می دیدم که فکر کردم حتما چشمانم شفا یافته اند! همه چیز تازه بود. گویی قادر به تشخیش تک تک فوتون های نور بودم.انگار می توانستم همین حالا نور را در دستم بگیرم و به آن شکل بدهم. آن قاب سفید شفاف از زیباترین چیز هایی ست که در عمرم دیده ام. لبخند زدم و فکر کردم که این همان دم است که اینچنین نورانی بر من تجلی یافته است. من پاداش تمام دیدن هایم را گرفته بودم. از آن روز بار ها به بازی نوردل سپر ده ام . از ان روز رنگ ها برایم تازه اند. حس کودکی را دارم که انگار با هر چیزی اولین بار است که رو برو می شود. با دیدن هر تصویری انگار نخستین بار است که می بینمش.و به همان نسبت قادرم که با عکسی بخندم، با عکسی بگریم. فضا برایم عجیب و غریب شده است. ناملموس و دور است . انگار تازه از سیاره ای دیگر آمده باشی.

 

 خوشحالم از اینکه این همه سال را به صبر دیدم و دیدم و دیدم و خواهم دید. خوشحالم از اینکه به تردید مجال ندادم. خوشحالم از اینکه به صدای دست هایم گوش دادم.

 

 فوتوگرافی واژه ای  ست مرکب . فوتون + گراف. فوتون : نور   گراف : نوشتن  و فوتوگرافی یعنی نوشتن با نور. خوشحالم از اینکه می روم کلاس اول!

 

 

پروانه بر شکوفه ای نشست *

 

 

از جمادی مردم و نامی شدم

از نما مردم به حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم ،کی ز مردن کم شدم؟

لحظه ای دیگر بمیرم از بشر

پر در آرم از ملائک بال و پر

بار دیگر از ملک پران شوم

و آنچه آن در وهم ناید ، آن شوم *

 

 

من همان جا هستم.

 آنجا که می پرسد: کی ز مردن کم شدم؟

 

هیچ چیز تکرار نمی شود *

 

و فکر می کنم تمام راه می باید در خودم شهامت نترسیدن را پدید آورم. فقط نترسیدن و پذیرفتن آن دم را!

 

*شاملو

* مولوی

*شاملو

 

سلام

 

امروز حوالی یک و نیم بعد از ظهر ، در خیابان را ه می رفتم  و البته با موبایل صحبت می کردم که در فاصله ی یک متری ام خانمی از ماشین پیاده شد. فکر کردم که چه آشناست  و به یاد آوردم که گلشیفته ی فراهانی ست. زیباتر از تصویرش بود . همین که رد می شدم به آدم های اطرافم نگاه کردم که همه رد شدند و هیچ کس نشناخت انگار. همین را بلند به دوستم می گفتم که دو آقایی که در پیاده رو  نزدیک به من  راه می رفتند صدای مرا شنیدند و بر گشتند به پشت سرشان نگاه کردند و راه آمده را به سمت فراهانی باز گشتند !

 

امروز دربی برقی کلاس به همکلاسی ها می گفتم که من در این یک ماه فقط یک بار برق خانه ام رفته. و آنها با تعجب از من پرسیدند : نزدیک سفارتی می شینین؟ گفتم که نه!  کس مهمی دور و ورتون می شینه؟ گفتم :فک نکنم. نمی دونم. یکی گفت : حتما همینطوره!ببین کیه !

 

سلام.

 

این اواخر فقط خواسته ام از تابستان بنویسم و نشده.من سال هاست تابستان نداشته ام. کلمات آغازین نوشته که در جایی به ذهنم آمدند ، دوباره دست نمی دهند و تا آنرا نیابم ، نوشته آن نمی شود که می خواستم. به تابستان که فکر می کنم ، خواننده های عرب را به یاد می آورم. به خواننده های عرب که فکر می کنم ،" کلمات" را به یاد می آورم که ترانه ی محبوب من بود ، حتی با اینکه نمی فهمیدمش."کلمات " را که به یاد می آورم باز یادم نمی آید ماجدالرومی می خواندش یا نجوا کرم. که البته آخرش در یادم ماند که ماجد الرومی.

 

گاهی بعضی چیز ها در گذشته می توانند معناهایی خیلی خیلی فرا متنی بیابند ." به کلمات که فکر می کنم پرم از آنروز ها . که تابستان است . پانزده ساله ام و منتظر دنیایی هستم که خواهد آمد"* بی آنکه بدانم تابستانی در سال ها بعد به تابستانی فکر می کنم که پانزده سال داشتم و فکر می کردم که دنیا خواهد آمد و خواهم دانست که دنیا خواهد رفت.

 

 

نزار قبانی

ترجمه : موسی اسوار

 

«کلمات»

 

یسمعنی ... حین تراقصنی

کَلِماتٍ ... لَیست کالکلِمات
یاخذنی من تحت ذِراعی
یزرَعنی فی احدی الغیمات
والمَطَر الاسود فی عَینی
یَتَساقَط زَخّاتٍ ... زَخّات
یحملنی مَعَه ... یحملنی

لمساءٍ وَردیِّ الشرفات
و اَنا کالطفلة فی یدِهِ
کالرّیشةِ تحملها النّسمات
[یحمل لی سبعةَ اَقمار
بیدیهِ ... و حزمَةَ اغنیّات]
یهدینی شَمسا ً... یهدینی
صَیفاً ... و قطیعَ سنونوّات
یخبرنی اَنّی تحفَته

و اساوی آلافَ النّجمات
و بِاَنّی کَنزٌ ... و بِاَنّی
اَجمَل ما شاهَدَ من لَوحات
یروی اشیاء ... تدَوِّخنی
تنسینی المرقص و الخطوات
کلماتٍ ... تقلب تاریخی
تجعلنی امرأةً ... فی لَحَظات
یبنی لی قصراً من وَهم
لااَسکن فیهِ سِوی لحظات

و اعود ... اعود لطاولتی
لا شيءَ معی... الاّ کَلِمات.

 

 

 

 

«کلمات»

 

 آنگاه که با من به رقص برمیخیزَد

کلماتی به نجوا میگوید ...

 که چون دیگر کلمات نیست
مرا از زیر ِ بازو میگیرد

و در یکی اَبر مینشانَد
باران سیاه در چشمانم
نم‌نم ... نم‌نم میبارَد
مرا با خود به شامگاهی میبَرَد
که مهتابیهایش گلفام است

و من چون دخترکی در دستانِ او
چون یکی پَر که نسیمش میبَرَد
مرا در دستانِ خود
هفت قرصِ ماه ... و بسته‌ای ترانه می‌آرَد
به من آفتابی پیشکش میکند
و تابستانی ... و رَمة چلچله‌هایی
با من میگوید که ارمغانِ نفیسِ اویم

و با هزاران ستاره برابر
که من گَنجم ...
و زیباترین نگاره‌ای که دیده است
چیزهایی باز میگوید ... که دوار ِ سر نصیبم میکند
آنسان که رقصگاه و گامها را از یاد میبرم
کلماتی ... که تاریخم را باژگونه میکند
و در لحظاتی ... مرا زن میسازد

مرا قصری از وهم میسازد
که جز لحظه‌هایی چند
در آن سکنا نمیگیرم
و بازمیگردم ... بر سر ِ میز خود بازمیگردم
هیچ با من نیست ... جز کلمات*

 

 

 

 

 

 

*این همان جمله ی گمشده بود.

* شعر و ترانه را  بعد از سال ها در وبلاگ  راز جسته ام.

 

چندی پیش یک جمع فوق العاده از بچه های ادبیات در جایی جمع بودند. همه رشته شان را دوست داشتند و فکر کردم که می توان از این بین یک گروه مطالعاتی خوب در آورد. رفتم با احترام با تک تکشان صحبت کردم. بعضی ها گفتند باشد و حسابی گرم شدند و از خودم داغتر. بعضی ها ایده  برای ادامه ی کار هم دادند (کاری که هنوز شروع نشده بود ) بعضی ها لیست کسانی را دادند که می بایست برای سخنرانی دعوت کنیم. بعضی از خانم ها هم گفتند نمی آییم اما تا گفتم که آقای فلانی هم می آید ، گفتند می آیند! بعضی ها گفتند که چنین کاری محکوم به شکست است چون اینجا ایران است. بهشان گفتم شما حتی هنوز آزمایش نکرده اید .خوب که با همه مطرح کردم. منتظر نشستم و فکر کردم من کارم را آنجام داده ام. حالا بگذار ببینم حرف هایشان چقدر راست بودو چند نفر می آیند و از ادامه کار می پرسند؟. من به سه نفر هم راضی بودم.خوب به هر حال هیچ کس نیامد.آها یک پرسید : کی قراره رئیس باشه؟

 

آن گروه تشکیل نشد. یعنی از اول هم معلوم بود. اما یک تجربه ی ناب بود برای خودم. فکر می کنم که آن جمع خیلی خوب بچه های پرورش یافته در جامعه ی ایرانی بودند. یا از این ور بام افتاده بودند یا از آن ورش.و هیچ کدامشان کاربردی فکر نکرد.

 

 

 

 

سلام.

اخیرا تصمیم گرفتم که یکبار و برای همیشه تکلیف نقد روانشناختی رو روشن کنم. کاملا متمرکز بر روی لاکان که کمتر بهش آشنایی دارم شروع به مطالعه کردم دوستانی که در این زمینه صاحب اطلاعات هستند ٬ از عنوان کتاب گرفته تا آدرس سایت ٬ ممنون می شم اگر دانششون رو با من هم تقسیم کنند که زکات دانش نشر اونه.

 

چراغ ها را خودم روشن می کنم!

 

(کمی کتاب و دنیایش و دنیایم )

 

سلام.

ازصبح دارم "سه گانه ی نیویورکی " پل استر را می خوانم که ارزش خواندن دارد. کسانی که پست مدرن دوست دارند از دستش ندهند. هر چند که باید نقدی لاکانی  بر اثر بنویسم و  از این رو استر عملا امروز تمام درگذشتگانم  را آورده پیش رویم!!!

 

دفتر کوچکی دارم که در آن لیست کتاب های که باید خوانده شوند را یادداشت می کنم. لیست بالا بلندی ست.

 

در زندگی  من بازی جریان دارد که جالب است. هر وقت کسی بخواهد به بهانه ای کتابی بخرد ، به من زنگ می زند و راهنمایی می خواهد. این آدم ها به چند دسته تقسیم می شوند.

 

یک دسته اش از همه بیشتر شوخی اند و آنهم جوان هایی هستند که می خواهند قیافه ی شبه روشنفکرانه ای برای نامزدشان و یا نامزد احتمالی شان بگیرند(احتمالی از این رو که همه شان ختم به خیر شده اند و حالا زن و شوهر حتمی هستند و حتما من هم سهمی در امر خیر داشته ام. سهمم همان چند کتابی ست که معرفی کرده ام وحالا در  گوشه ای خاک می خورد. خلاصه اینکه دوستان مجرد می توانند از این ظرفیت فرهنگی من استفاده کنند!!!)جوانتر که بودم این بنده های خدا را جدی می گرفتم و سعی می کردم از شخصیت طرف مقابلشان جویا شوم و متناسب با حالشان کتاب هایی را معرفی کنم  که بتوانند ساعت ها به بهانه اش روشنفکرنما باشند !!!

 

اما کم کم متوجه شدم اینها به پز ناشی از آن کتاب احتیاج دارندو همش بهانه است و به اینها کتاب فیزیک هاردی را هم پیشنهاد بدهی می خوانند. (عاشقی ست دیگر )به تجربه دو دسته کتاب برای چنین آدم هایی پیشنهاد می دهم یکی کتاب های ساده که از آن بتوان سطوح معنایی متفاوتی را بر داشت کرد و خواننده را اذیت نکند و متناسب با سطح فکریش خواننده بتواند قد همان خود نمایی مذکور حرف از ش دربیارد. مهمترین کتاب در این وادی "شازده کوچولو " ست. و یکی هم کتاب هایی که دو طرف بخواهند با هم بخوانندو درش غور کنندو آخرش به این نتیجه برسند که عجب کتاب شاهکاری بود و چقدر خوب بود و چقدر مستر پیس بود و چقدر به به !!!و بدین وسیله یک جوری قیافه بگیرند انگار که خیلی در حال فکر کردنند. دو گزینه هست و تجربه ی من می گوید که همین ها کافی ست و تا تولد اولین فرزندشان هم قد می دهد!!!:"کوری " و " صد سال تنهایی".

 

 یک سمت دیگر این قضیه که کاملا هم جدی  برگزارش می کنم ، خواهرم و خانم برادرم هستند که هر دو پزشکند و همیشه از کتاب فروشی های مربوطه شان تماس می گیرند و میگویند که جدید چی بخرند؟ خوب البته که به آنها مشورت می دهم. میروم به لیستم سر می زنم و کتاب هایی را که دوست دارم به زودی بخوانم انتخاب می کنم و پیشنهاد می دهم . و به هر دوشان هم صادقانه گفته ام که اینها  کتاب های همان لیست کذایی هستند. هر دو هم  از پیشنهاد های من راضی اندو همیشه هم تماس می گیرند و نام های جدید می خواهند.

 

 من معمولا نام نویسنده هاو شخصیت های اثر  را در لحظه ی بیان فراموش می کنم ، این برای یک ادبیاتی می توانست یک فاجعه ی حرفه ای باشد ولی ، اصولا برای من یک بازی ست  و برای خودم زیباست . در دانشجویی که ناچا ر بودم از داستان حرف بزنم می رفتم لکچر میدادم و به بچه ها و استاد می گفتم ، اون پیرمرده خیلی کاراکتر جالبی بود ، همون که مواش جو گندمی بود، قدش بلند بود ، کمی خمیده بود ، کت چارخونه تنش می کرد و کمی هم می لنگید : ، بچه ها همه می گفتن جک! . البته این سال ها تا حدی رو ی  این موضوع کار کرده ام و وضعم بهتر شده اما این اخلاق خودم را بیشتر دوست دارم و به دلم می نشیند. فکر می کنم من واقعی بیشتر درش هست. خلاصه . می رفتم کتاب فروشی و به آقا می گفتم همون کتابو بدین که نوبل 38 و برده و نویسنده ش فرانسوی و 8 جله.یا اسم مارکز و همیشه فراموش می کنم . تقریبا همیشه .بعد به آقای فروشنده  می گم که کتاب گابریل جدید چی دارین؟

 

 چند سال پیش رفته بودم کتاب فروشی محبوبم که فروشنده شو می شناختم و داشتیم درباره دو سه اثر صحبت می کردیم و اسم همه یادم نبود و او می گفت. کار به پیرزاد رسید و منم گفتم که "چراغ ها را من روشن میکنم " قابل تامل بود و وسطش آنقدر از خودم خوشم آمده بود که اسم یک کتاب را درست گفته ام که رشته ی سخن از دستم رفت و محو خودم شده بودم. همیشه این خاطره را به عنوان نقطه ی روشنی در ذهن داشتم و فکر می کردم که واقعا بی نقص بود؟ یکی دو سال بعد که مرورش می کردم ، دوزاری ام افتاد و یک ساعتی به خودم خندیدم اسم کتاب "چراغ ها را من خاموش می کنم " بود.