سلام !

مادربزرگی  دارم که وقت هایی که ازش می پرسیدیم فلانی کجاست؟ می گفت : سر ز ِ مین ز ِ ر آسِمون!، من هم همون جام عجالتا!


مادر بزرگم ناتنی ست. ما تا سال ها نمی دانستیم. یک روز دختر عمو لابلای دعوای بچه گانه به من و خواهرم حالی کرد که متفاوتیم. بعد ها برای همیشه باقی عمه زاده ها و عمو زاده ها برای ما دیگری بودند. حالا هم همینطورند. خلاصه اینکه مادربزرگم هیچ وقت دیگر برایمان مادر بزرگ نشد. حتی وقتی بود هم سایه ی مادر بزرگ واقعی مان که زنی بسیار زیبا و بلند قد هم بوده سایه انداخت روی همه ی زندگی ما. یادم نمی آید که درباره ی مادربزرگ هایم با تو حرف زده باشم. دقیقا همین لحظه که می نویسم از ذهنم می گذرد که اگر دوباره به وقت های هم صحبتی هایمان بر می گشتیم فقط درباره ی آدم ها با تو حرف می زدم. نه اسلام یا عدالت یا هیچ یک  از مفاهیم بزرگ دیگری و یا سیاست. حتما با تو درباره ی مادربزرگ هایم و بچه ها و کارهای احمقانه و جزیی خودم و چیزهای خیلی کوچک و جاری حرف می زدم. بعد ها ، در همه ی این سال هایی که بینمان فاصله افتاد فهمیدم که بستر همه ی آن چیز هایی که درباره اش حرف می زدیم ، جزیی بودن خودمان است. که عدالت ، که آزادی که خود خدا در جزییات ما آدم هاست که تجلی پیدا می کند.

مادربزرگ ناتنی من دیگر تنی نشد. دیگر نتوانستم محبتش را تشخیص بدهم. دیگر حواسم همیشه به این بود که آیا بین من و عمو زاده ها فرق می گذارد یا نه ؟ راستش فرق می گذاشت. الان هر چند یادم نیست خیلی . مربوط به بچگی ست .

اولین باری که راضی شدم بعد از دچار شدنش به آلزایمر ببینمش ، ویران شدم. بغض گلویم را گرفته بود مرا نمی شناخت. بعدش هم که خیلی برایش توضیح دادند که من که هستم پرسید : پسرت چطور است؟! آنقدر دلم برایش تنگ شده که خدا می داند. خیلی زیاد . حضور ناتنی اش خوب بود و خود خودش بود و از مانمی کاست .این فاصله ای که بین من و اوست به واسطه ی حافظه ، این حصاری از فراموشی که دور اوست و من را قدرت عبور از آن نیست. چیزی ست که چیزهای فراوانی را در آدمی چون من می شکند. حالا تنها ترسم از آینده دچار شدن به آلزایمر است که دیگر این همه آدم ، این همه جزییاتی را که در همه می شناسم را به خاطر نیاورم.

رنگ روح تو سبز لجنی بود. و همیشه رمضان و درشب های قدر به تو فکر میکنم چون شب هایی بود که درش برنامه ریزی سالیانه می کردی و خصوصا روز نوزدهم همیشه در یاد منی.


یک روز بیا  مثل دو  آدم سن و سال گذشته که دهه ی بیست و چند سالگی هاشان را رد کرده اند با هم حرف بزنیم. مرا از حال خودت با خبر کن! گاهی احوالت را از اون یکی محمد رضا !!! که درود خداوند بر او باد !می پرسم اما کم کم خجالت می کشم، یعنی این بنده ی خدا خیلی لطف دارد که تن به غرابت ترکیب دوستی من و تو می دهد. نه ! ترکیب دوستی من با تو.اگر بدانی چه سوال های جالبی ازش می  پرسم.کجاست؟ حالش  خوب است؟ همین!  همیشه فکر میکنم بخشی از روح جنوبی من،آن گستردگی بی واسطه ای که هست به واسطه ی آفتاب و آب ،در دوستی با تو بود که متجلی شد. روح خسیس رشتی تو هم در رابطه ات با من !!!

گاهی تو را در هوا حس می کنم.