صبح که چشم هایم را باز می کنم از ذهنم می گذرد : وزش ظلمت را می شنوی؟ شاعرش را یادم نیست اما توی ذهنم دم شب است که آسمان هی سیاه تر می شود و فقط هیبت تک درخت کهن قدیمی دیده می شود. صدای جیرجیرک می آید و من تنها روی تپه ای حوالی درخت راه می روم ترسیده و نمیدانم به کجا می روم. وزش ظلمت را می شنوی؟ بعد با خودم فکر میکنم که نه! اگر می شد وزش روشنی را چه؟ چرا نباید روشنی بوزد؟ بعد ذهنم رفت جاهای دیگر که حالا یادم نیست. عصر تصمیم می گیرم " باد ما را خواهد برد" کیارستمی را ببینم. توی فیلم این شعر فروغ را می خوانند و من ذهنم تیز می شود باز به این واژه و نشانه ای که در این تکرار هست در امروز من : وزش ظلمت!
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می
نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن هیچ .
پشت این
پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نا معلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش های لبهای عاشق من بسپار
باد ما را باخود خواهد برد
باد ما را باخود خواهد برد