سفر دراز ما...

در زندگی مرزهایی هست که هست . و از وجودشان آگاهی. همیشه مرز برایم در هم آمیختگی دو وضعیت متفاوت بوده خیلی ظریف وقتی نمی دانی در کدام سویی یا می دانی و نمی دانی چه خواهی کرد ، یا می دانی چه خواهی کرد و زمان را نمی دانی.اما مرزها هستند. نه به معنای تعریف شده ی معمول. گاهی این مرزها در خود آدمند. من مدت های فراوانی در این وضعیت در هم آمیخته ی پیچیده ایستاده بودم. به لب مرز بودن آگاه بودم اما میان ماندن و رفتن ، میان این وری بودن یا آنوری بودن هنوز هیچ جا نبودم.

شنبه یکهو رفتم سفری یک روزه و در سفری جایی از کوچه باغ های بی نطیر جایی از اینجا رد می شدم. یکی از معروفترین عکس های دنیا عکس پسر و دختر بچه ای ست دست در دست هم پشت به ما که  از میان بوته ها پا می گذارند توی روشنی. امروز که چشم هایم را باز کردم دیدم که پا گذاشته ام به روشنی آنروز. از مرز دشواری رد شده ام.و این یعنی آغاز فرم متفاوتی از زیستن که مدت ها بهش فکر کرده بودم.

منم من بذر فریاد

خاک خوب سرزمینم باش

رود سرد


... چنان پرم، چنان پرم از تو که بیشتر شبیه شوخی زیبایی هستم.


براهنی

در جستجوی نمو

2003_ پیکسار

دوری حافظه ندارد. تنها چیزی که یادش نمی رود این است که حافظه ی کوتاه مدت دارد. پس خطررا نمی شناسد. همه چیز برایش عین بازی ست. وقتی روی تن عروس دریایی بازی می کند و نمی داند که ممکن است از بین برود یا وقتی همنشین کوسه هاست و در جلسه ی ترک اعتیادشان شرکت می کند ، همه چیز برایش دم را غنیمت دانستن و سرخوشی ست.شروع می کند به حرف زدن با نهنگ، زبانشان را بلد است نهنگ می بلعدشان تا آنها را به جایی که می خواهند برساند. رهاشان می کند توی آب و به زبان نهنگی ازشان خداحافظی می کند ، دوری می گوید کاش زبان نهنگ ها را بلد بودم! نام ها هم یادش نمی ماند.

تقریبا همه میدانند من چقدر بی حافظه ام. بعضی کارها برای من همیشه انگار بار اولند مثلا باز کردن در کوکا کولا، خاطره ها یادم نمی ماند مگر کسی که آنجا با من بوده برایم تعریفش کند. کتاب هایی را که می خوانم یادم می رود، فیلم هایی را که می بینم.بارها شده کتابی را بخوانم و فکر کنم چه آشناست و تمام که شود خواهرم یاد آوری کند قبلا هم آن را خوانده ام. گاهی حتی واژه های انگلیسی دقیقا وقتی که بهشان نیاز دارم یادم می رود. آدم هایی را که دیگر دوستم نیستند کم کم یادم می رود بدون کینه، نمی شناسمشان. احساس مکان ندارم. در مقیاس انسانی یک دوری تمام عیارم. دیشب که پس از سال ها در جستجو ی نمو را می دیدم یادم افتاد به عزیز ترین دوستم که اولین فیلمی که با هم درباره اش حرف زدیم همین بود ، آنجا که در تعریف اقیانوس می گوید اقیانوس جایی ست که بزرگ و آبیست. به نوعی فیلم دوستی ما کارتون با شکوه و پر ماهی در جستجوی نمو ست. و خیلی نمادین است حالا.

دوری هیچ چیز و هیچ جا یادش نمیماند حرکات تند و سریع دارد و همه ی مکان ها برایش غریبند، رو می کند به مارلین به گفتن این که وقتی به تو نگاه می کنم انگار توی خونم.

زندگی روستایی


Raymond Depardon
"The photographer is filled with doubt. Nothing will soothe him."


با تمام جاده ها عطر تو هست.

یکی از  تفریحات جدی زندگی من خواندن نقشه ی ایران است. نام مکانها ، رودها ، کوهها ، شهرها ، روستاها خیلی خیال انگیز و دعوت کننده است ! و چه معنایی دارد جز میل سفر؟

با دوستانم در حال صحبتیم ، همه آدم های بسیار موفقی هستند ، آنچه "زن مستقل" خوانده می شود. آدم های بسیار لایق که روی پای خودشانند ، استاد انشگاه ، جهانگرد ، موزیسین... نمی دانم چطور بحث به زنانگی کشیده می شود . هیچ کدام احساس زن بودن ندارند. بهشان می گویم این خیانت فمنیزم و سنت به زن است. زن ها خواستند از این وری نیفتند ، از آن وری افتادند.

 در فشار جامعه ، سنت،  فمنیزم (تمام طیفش) ،حضور انتزاعی مرد در همه جای زندگی زن ، در زیر بار همه چیز که می خواهد چیزی از زن بسازد ، یک زن چگونه می تواند "زنانگی " داشته باشد؟

گفتن و دیدن !