کسی در عطر بهار نارنج ها با کسی بیگانه نیست*
صدای انفجار می آید ، دور و مقطع و بم. نیمه شب گرمی ست. همه جا تاریک است ، پنجره را باز گذاشته ام و باد خنکی می وزد از بیرون ، آمیخته ام به رخوت تب و خواب و هر بار یک انفجار ذهنم را می ترکاند ، زن شروع می کند به خواندن. بی همراهی موسیقی ، با لحنی محزون وسوزناک .از جا بر می خیزم و می روم سمت پنجره به جستجوی سوی صدا ، پنجره ی روبه رویی من است. اندکی تاریکی را می شکافم و در خیرگی می گردم به جستجوی قامت زن و کسی پدیدار نیست. شب است و زنی می خواند. نمی توانم حتی تشخیص دهم که نوار است یا صدای زنده. به همان حال باز می افتم. حزن صدا٬ حزنی که فقط در صدای یک زن می تواند باشد ، در پیرامون من است.انفجار ، شب ، تب ، همه چیز دور می شود و می ماند غمی بی واژه ، حتی سعی نمی کنم در یابم که کلمات چیست؟ زن ٬من است که می خواند و مرا به خواب می برد...
در کار کشف تهران قدیمم در منوچهری و فردوسی.هوا ابری ست ،دم دارد. به دیدن ویترین عتیقه فروش ها و فرش فروش ها مدام پا کند می کنم و سعی می کنم به یاد بیاورم آن کله ی ملکه الیزابت بود که روی سکه ی صرافی نقش بسته بود؟ یورو 1367 تومان است. هوا پر می شود از بهار به یکباره وقتی باد می وزد و برگ های ریزکه دانه دارند ، رقصان به زمین می افتند. و من به جفت گیری گل ها می اندیشم. یادم می افتد به نیمکت های دبیرستان ، که چقدر دورند حالا ، گنجشک ها روی کنار ها آواز عصر گاهی سر داده بودند و ما آمیخته به رخوت ، زیست شناسی داشتیم و از درخت هایی حرف می ز دیم که تک جنسی اند و هر چقدر فکر می کنم که درخت نر دانه هایش ر ا در هوا رها می کرد یا ماده؟ یادم نمی آید و حالا به یکباره این همه دانه که شوق باروری دارند بی گمان ،رها شده اند در تهران . و فکر می کنم از این هزاران هزار چند دانه درخت می شود دوباره؟ و بعد یادم می افتد به سکانس بی نظیر آغازآمارکورد که با آمدن قاصدک ها به شهر ، بهار می آمد و مردم دیوانه می شدند ، و من بی آنکه سازی در دست داشته باشم ، سر در مسجدی در چهار قرن پیش ایستاده بودم و سه تار می زدم. و فکر میکنم که این روز را دیده ام. اردیبهشت است و هوا پر شده از قاصدک ها...
بیست و هفت اسفند ماه است. صبح را با صدای تو آغاز کرده ام.محزونم و باران می بارد و امروز پرواز می کنم.
ببین در قبال بهار چه نوشته ام؟ در قبال اسفند ماه؟ البته کمیت آنقدر مهم نیست که کیفیت .
**یادت هست؟آن فیلم عزیز و نازنین قدیمی ایتالیایی را با شرکت مارچلو ماستریانی که درش مارچلو نقش پدری را داشت و شب نشسته بود جلوی پسرک شش هفت ساله ا ش ، کلاس اول و اینجورها ، که به درس و مشق او رسیدگی کند، و از بچه هه می پرسید خب امشب چه تکلیفی بهت دادند ، و بچه گفت انشا. گفت بیار بخوان ببینم.بچه کتابچه را باز کرد و خواند:
" امروز رفتم بالای یک درخت میوه دار و شلوارم پاره شد.پایان"
مارچلو گفت نمی شد یک کم زیادتر بنویسی؟ بچه هه گفت:
"زیادی اش مهم نیست. معنی اش مهمه!"**
عید شما مبارک!
*احمد رضا احمدی _فیلم. فروردین 89
**دوایی_ فیلم.فروردین ۸۹