کسی در عطر بهار نارنج ها با کسی بیگانه نیست*

صدای انفجار می آید ، دور و مقطع و بم. نیمه شب گرمی ست. همه جا تاریک است ، پنجره را باز گذاشته ام و باد خنکی می وزد از بیرون ، آمیخته ام به رخوت تب و خواب و هر بار یک انفجار ذهنم را می ترکاند ،   زن شروع می کند به خواندن. بی همراهی موسیقی ، با لحنی محزون وسوزناک .از جا بر می خیزم و  می روم سمت پنجره به جستجوی سوی صدا ، پنجره ی روبه رویی من است. اندکی تاریکی را می شکافم و در  خیرگی می گردم به جستجوی  قامت زن  و کسی پدیدار نیست. شب است و زنی می خواند. نمی توانم حتی تشخیص دهم که نوار است یا صدای زنده. به همان حال باز می افتم. حزن صدا٬ حزنی که فقط در صدای یک زن می تواند باشد ، در پیرامون من است.انفجار ، شب ، تب  ، همه چیز دور می شود و می ماند غمی بی واژه ، حتی سعی نمی کنم در یابم که کلمات چیست؟ زن ٬من است که می خواند و مرا به خواب می برد...

 

در کار کشف  تهران قدیمم در منوچهری و فردوسی.هوا ابری ست ،دم دارد. به دیدن ویترین عتیقه فروش ها و فرش فروش ها مدام پا کند می کنم و سعی می کنم به یاد بیاورم آن کله ی ملکه الیزابت بود که روی سکه ی صرافی نقش بسته بود؟ یورو 1367 تومان است. هوا پر می شود از بهار به یکباره وقتی باد می وزد و برگ های ریزکه دانه دارند ، رقصان به زمین می افتند. و من به جفت گیری گل ها می اندیشم. یادم می افتد  به نیمکت های دبیرستان ، که چقدر دورند حالا ، گنجشک ها روی کنار ها آواز عصر گاهی سر  داده بودند و ما آمیخته به رخوت ، زیست شناسی داشتیم و از درخت هایی حرف می ز دیم  که تک جنسی اند  و هر چقدر فکر می کنم که درخت نر  دانه هایش ر ا در هوا رها می کرد یا ماده؟ یادم نمی آید و حالا به یکباره این همه دانه که شوق باروری دارند بی گمان ،رها شده اند در تهران . و فکر می کنم از این هزاران هزار چند دانه درخت می شود دوباره؟ و بعد یادم می افتد به سکانس بی نظیر آغازآمارکورد  که با آمدن قاصدک ها به شهر ، بهار می آمد و مردم دیوانه می شدند ، و من بی آنکه سازی در دست داشته باشم ، سر در مسجدی در چهار قرن پیش ایستاده بودم و سه تار می زدم. و فکر میکنم که این روز را دیده ام. اردیبهشت است  و هوا پر شده از قاصدک ها...

 

بیست و هفت اسفند ماه است. صبح را با صدای تو آغاز کرده ام.محزونم و  باران می بارد و امروز پرواز می کنم.

ببین در قبال بهار چه نوشته ام؟ در قبال اسفند ماه؟ البته کمیت آنقدر مهم نیست که کیفیت .

**یادت هست؟آن فیلم عزیز و نازنین قدیمی ایتالیایی را با شرکت مارچلو ماستریانی  که درش مارچلو نقش پدری را داشت و شب نشسته بود جلوی پسرک شش هفت ساله ا ش ، کلاس اول و اینجورها ، که به درس و مشق او رسیدگی کند، و از بچه هه می پرسید خب امشب چه تکلیفی بهت دادند ، و بچه گفت انشا. گفت بیار بخوان ببینم.بچه کتابچه را باز کرد و خواند:

" امروز رفتم بالای یک درخت میوه دار و شلوارم پاره شد.پایان"

مارچلو گفت نمی شد یک کم زیادتر بنویسی؟ بچه هه گفت:

"زیادی اش مهم نیست. معنی اش مهمه!"**

 

عید شما مبارک!

 

 

*احمد رضا احمدی _فیلم. فروردین 89

**دوایی_ فیلم.فروردین ۸۹

شب های چهارشنبه سوری

شب های چهارشنبه سوری ٬ یکی از فکر هایی که از ذهنم می گذرد این است که ٬ این آدم ها که از صدای انفجار لذت می برند انگار هیچ وقت بمباران را نه دیده اند ٬ نه شنیده اند!

با اینا زمستونو سر می کنم؟!!!

روزهای آخر اسفند همیشه برای من روزهای خوشی بوده اند. مقارن بودن با حادثه ای در زندگی ام آمیختگی این روزها را با فلسفه و شعر دو چندان کرده. من این روزها زیاد در خیابان ها راه می روم. از شلوغی  و تکاپو و سرزندگی مردم ٬ از رنگ های سبز جوان درختان ٬ از ماهی قرمزها و سبزه ها خوشم می آید. خصوصا این سال ها که به واسطه ی شکل دیگری از ازندگی با مردم بیشتر ارتباط داشته ام ٬ خودم را حتی به حال و هوایشان نزدیکتر می دیده ام.

امسال اما دورم خیلی دور. هر چقدر سعی می کنم همان رهگذری باشم که در سکوت از کنار رهگذران می گذشت و چشم ازشان بر نمی داشت ٬ نمی شود. امسال سال خوبی نبود. از همان عید ٬ نخستین ضربه ی ترسناکش با بیماری یکی از عزیزانم زده شد و بعد ...٬ سالی بود که دلم را خون کرد.نه اینکه فکر کرده  باشم آمده ام به زندگی به خوشگذرانی اما امسال حتی از سال مرگ علی هم بدتر بود. از آن سالی که دوماهه پرتم کرد توی مرگ و چقدر جان کندم تا باز بایستم. امسال اما یکسره پیری بود. نمی  دانم . برای هر کسی حتما دمی هست که حس می کند پیری اش آغاز شده. امسال ٬ همان سال بود برای من. چه توانی از من ربود. امروز به دوستی می گفتم ٬ زمانی در آینه به خودم نگاه می کردم و آنقدر پر انرژی و شاد بوده ام که از خودم می پرسیده ام : یعنی نرگس! تو هم می میری؟ ٬ امسال با خودم بسیار گفته ام که : بله نرگس! تو هم می میری.

 

اگر امروز از خیابان فردوسی رد می شده اید٬ از کنار دیوار سفارت انگلیس و دختری از کنارتان می گذشته که داشته تمبر می خورده ٬ من بوده ام!

 

این چند روز سرگرم  خرید هدیه نوروزی ام ٬ ما بچه که بودیم کلی کتاب درست و حسابی بود توی بازار که هنوز ٬ در پیری٬ یادمند و با یادشان به خیر ازشان حرف می زنم. پدرم در آمده و هنوز نتوانسته ام برای همه ی بچه ها کتاب درست و حسابی پیدا کنم. ای مرز پر گهر!!!! یک کتاب خریده ام برای خواهر زاده ام در تعریف دوستش یک جایی نوشته : اگر چه آدم پست و کثیف و حقه بازی ست ٬ اما دوست خوبیست ! لقب بعضی از کاراکتر ها را حتی رویم نمی شود برایتان بنویسم ٬ چطور اینها را هدیه بدهم؟ تازه بهترین کتاب هایی بودند که دیدم. امروز توی انقلاب به این نتیجه رسیدم که از خیر خرید فرهنگی بگذرم و بپردازم به دیوارهای اتاق بچه ها ٬ و لی دلم این را نمی خواسته.

 

امروز باز بیمارم. از صبح باز سرما خورده ام . و راستش ... 

آئورا

فوئنتس ـ عبدالله کوثری

امشب خواندمش.و به گمانم اولین اثری ست از این نویسنده که خوانده ام.خیلی خوش قلم است . بیش از موضوع ٬ سبک نوشته ٬ فرم و ترجمه اش بود که مرا به خود جذب کرد. مشخصا واژگان و کلمات!

بعد می نشینم تک داستان "خوبی خدا" از مجموعه ی داستان کوتاهی به همین نام را می خوانم با ترجمه امیر مهدی حقیقت و داغم تازه می شود.

اینها و ظرافت جوجه تیغی و عقاید یک دلقک ٬ کتاب هایی هستند که هدیه ی نوروزی خریده ام .

من اینجام!... زیر درخت سیب

تازه شستم خبر دار شد ٬ بعد از همه ی این سال هایی که بهش فکرکرده بودم٬ کتاب بالینی من بود ٬ نقل قول کرده بودم وپرسیدن مدام  اینکه چطور کتابی به این سادگی قادره اینقدر عمیق باشد؟ اما هیچ حواسم نبود ٬ هیچ یادم نبود و حالا انگار که تازه چشمم باز شده ٬ نمی دانم چقدر گریه دارد :شازده کوچولو در هفتمین سیاره به زمین رسید و پی دوست می گشت ٬ اما اونکه دوستی رو بهش یاد دادیه  آدم نبود. روباه بود.

پروانه ها

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
 اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
 در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
 بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
 می دانی ؟
 انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می اید
گوش کن
 می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
 گوش کن
 یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
 به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
 می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
 تاریخ یا جغرافی ؟
 می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
 برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
 به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت
حق با تو بود
 می بایست می خوابیدم
 اما مادربزرگ ها گفته اند
 چشم ها نگهبان دل هایند
 می دانی ؟
 از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
 کودک
 خرگوش
 پروانه
 و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که
 بی نهایت
 بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
 پروانه ها
 آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
 در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
 دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
 که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
 او را
 کسی را دوست می دارم

حسین پناهی

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بماند سال ها این نظم و ترتیب      زما هر ذره خاک افتاده جایی.

 

بازیچه ایام دل آدمیان است*

* سایه

 

آشتی! خوب؟

  امروز با تنها دوست همه ی عمری که هست و نیست برای اولین بار دعوایم شده.

این همه سال و میان همه ی بحث های فلسفی ٬ هنری ٬ زندگانی ٬هیچ کاری مزخرف تر از این دعوا نمی توانسته باشد و اینجا در محضر عموم رسمی ترین جایی ست که می توانم از تو عذر خواهی کنم.

خیلی ترکیب ها را از خودمان دیده ام ٬ در میانه ی غربتی که در میان این همه آدم ٬ میلیاردها ٬ بلکه بیشتر ٬ داشته ایم در همه ی فراز و نشیب هایی که بر ما رفته است در این همه قرنی که صبور و سنگین و سرگردان زیسته ایم ٬ اما اینکه هم من خسته باشم ٬ هم تو  چیزست به غایت غم انگیز ـ بلکه بیشتر

 

خیلی دوست دارم به ذهنم انسجام بدهم و از فکر هایی که دغدغه ی این روزهای من هستند حرف بزنم ٬ ذهن من اصولا هر جایی ست و انسجام بخشید ن به آن کار آسانی نیست هیچ وقت. هر چه پیشتر می روم سخت تر هم می شود. به بی مرکز بودن پست مدرنیسم نزدیک است. و راستش خودم را اینطور که هستم پذیرفته ام و جدای از اینکه صاحبش من باشم یا نه ٬ چنین ذهنی اگر جمع شود به مناسبتی ٬ حاصل کار بالاتر از حد متوسط و اکثرا عالی ست.

به خیلی چیزها فکر می کنم. به خیلی چیزها. خیلی چیزها.

 

تا تن کاغذ من جا دارد

تابستان گذشته را در کار کشف مهستی بودم و اسفند امسال را در هوای شکیلا سر می کنم...

سال اشک نرگس

روزهای آخر سال به خیلی چیزها فکر می کنم ٬ به اینکه خون را هیچ وقت نمی شود پاک کرد. به جان هایی فکر میکنم که چه به سادگی مردند. به ادبیاتی فکر می کنم که بعضی از آدم ها ( از حامیان دولت و مخافانشان) برای سخن گفتن بر گزیده اند. وقتی فکر می کنم به این ادبیات یاد آن حرف قدیمی می افتم و تعمیمش که می دهم می بینم ٬ این ادبیات  حاصل همه ی سال هایست که انگار آدم ها سر سفره پدر مادرشان بزرگ نشده اند. حتی حالا هم که می نویسم قلبم درد می گیرد. از جامعه ای که درش هستیم می ترسم و حیف که از اینجا به بعدش را نمی شود نوشت.

امسال از آن سال های ست که شب های امتحانش توی کوچه مان صدای تیر اندازی می آمد و هر یک از این شب ها هزار سال گذشت. شب هایی که گریه می کردم و فوکو می خواندم.

امسال من را و جامعه ام را خیلی به من شناساند.

امسال پیرم کرد. 

عنوان ندارد _ 1

اینکه آدم عشق به کسی ٬ جایی یا چیزی را بردارد و در سکوت برود  بر او به فتوای من دل بسوزانید با اندوه! نه اینکه خوشحال شوید که عقلش آمد سر جایش!

پ ن : وقتی چیزی را با خودت می بری ٬خود توست هنوز! 

مردان کیوانی و زنان زهره  ای

دیروز یکی از درس های مهم حرفه ای را که می شود آموخت یاد گرفته ام و راستش شیر فهم شده ام که آدم در هر کاری باید یک چند به استاد شود.

رفته بودم چشمه به حال و احوالپرسی دوستی که آنجا کار می کند و البته خرید نون نوشتن دولت آبادی. بعد همانوقت مرد جوانی آمد و کتاب می خواست : کتابی درباره ی آداب و شیوه ی زندگی ٬ و خوب تابلوست که منظورش این است که از کار زنش سر در نمی آورد. دوستم نمی دانست ٬ من اجازه گرفتم که راهنمایی کنم و یک سری کتاب از نشر قطره بهش معرفی کردم و سخنرانی غرایی درباره ی بومی بودن. مرد داشت کتاب ها را می دید و من هم ذهن نشانه شناسانه ام راه افتاده بود که این یک مقاله است خودش که مردی به این سن و سال ٬ زندگی تشکیل داده و نمی داند و حتی نمی تواند درست بگوید چه می خواهد بداند؟ و  ذهنم در این حرف ها بود که باز مرد کتابی را که می خواست ندید و از آقای نشر چشمه پرسید و او هم خیلی تمیز و شسته رفته یک عدد مردان مریخی زنان ونوسی در آورد و تقدیم کرد.و البته که من دو قرن فکر میکردم حتی ٬ آنقدر به بومی بودن ٬ علمی بودن ٬ نشانه شناسانه بودن و هزار چیز از این ور و آنور فکر کرده بودم که محال بود این کتاب را یادم باشد.

من این کتاب را در کتابخانه ی کسی دیده ام و خوانده ام. مطمئن نیستم اما فکر کنم آخر کتاب فهرستی بود از کارهایی که باید کرد و کارهایی که نباید کرد ٬ مثلا کارهایی که زنها باید انجام بدهند و کارهایی که مردها باید انجام بدهند.

یادم است کل کتاب را مثل شوخی می خواندم و کلی هم خندیده ام ٬ اما سال ها گذشته و من کلی در زندگی ها  و آدم ها و زن ها و مردها دقیق شده ام و فکر میکنم زن ها و مردها واقعا خیلی در آفرینش از هم فاصله دارند ٬ واقعا به یک مساله مشترک ٬ خیلی متفاوت نگاه می کنند و اگر بلد نباشند با هم ارتباط بگیرند ٬ دلخوری ست پشت دلخوری که آنقدر روی هم جمع می شود که دیگر هرگز نمی توان برگشت و پل های خراب شده را ساخت.به عنوان یک زن فکر می کنم آقایون در اغلب موارد آنقدر ها نمی فهمند هر چقدر با سواد و همه چیز دان و این حرف ها باشند.و وقتی بفهمم که چطور می شود فهماندشان حتما خواهم نوشت !

شاید خودم یک روز نشستم و جلد دومش را نوشتم و در راستای ایرانی بودن  تایتل را هم که دیده اید حتما !

خلاصه اینکه فهمیدم چقدر مهم است که آدم ذهن مشتری را بخواند و برخورد مناسبی داشته باشد! همین!

I dont remember

چند سال پیش دوستم مدام از نمایش طنزی حرف می زد که کاراکتر اصلی در جواب هر سوالی که از او می پرسیدند با آب و تاب وشرح و تفصیل ٬ جواب می داده :یادم نیست. یادم نیست.

بعد این شرح حال دوست من بود. یادش نبود!و داشت حال خودش را بیان می کرد.

تمام ماههای اخیر ٬ یادم نبوده است و تازه می فهمم چه حالی دارد وقتی یادت نیست!

چند؟ چند؟

امروز رفته بودم خرید عید. چه کار سختی ست. یادم آمد که زمانی خوش لباس ترین فردی بودم که مثالش می زده اند ٬ حالا از سر ناچاری می روم چیزکی بخرم و آنقدر ها وقت صرف نمی کنم برای جستن تصویر ذهنی ام ٬ تصمیم می گیرم و خلاص. من حتی یادم نیست که چه چیز هایی را لازم دارم. خواهرم اس ام اس زده و لیستی داده که حالا که می روی خرید ٬ اینها را مد نظر داشته باش که لازمت می شود. خوب من هر چقدر فکر کردم یادم نیامد چرا باید به آن لیست احتیاج داشته باشم و خوب نخریدم. همه ی اینها  توی خیابان یادم آمد. و به این فکر کردم که دقیقا چرا و از کی شبیه اینی که حالا هستم شده ام؟

امروز ته دلم به همه ی زن هایی که خرید حالشان را خوب می کند حسودی کرده ام. خیلی زیاد. و چه لذتی دارد اینکه خرید حال آدم را جا بیاورد٬ چه سرگرم کننده است بازی خرید. چه حواس آدم را خوب پرت می کند رنگ.

بعد دوستی شروع کرده  به تعریف کردن از دهی که عید قرار است بروند. می دانم که چقدر خسته است و می دانم که چقدر نیاز مند چنان دشتی ست. و باز فکر می کنم که بازی عید هم حالم را خوب نمی کند.

اسفند دیگر آن اسفندی نیست که بود. نه ! من آنی نیستم که بودم. با کارت قرمز از همه ی بازیها اخراجم کرده اند بی آنکه خطایی بوده باشد از ابتدا!

لای این شب بوها

نمی دانم برای شما هم اینگونه بوده است ٬ که هوا آمیخته باشد با کسی که در همین حوالی ست و نه نزدیکتر؟

 

رواق  هنر

امروز اولین هم اندیشی نقد و تحلیل روان کاوانه ی آثار ادبی و هنری از ساعت ۱۰ صبح تا ۱۶ بعد از ظهر در فرهنگستان هنر برگزار شد. هر قدمی در راه نقد علمی یک گام به جلو ست از نظر من. گفته ی دکتر صنعتی که رییس همایش و رییس گروه نقد روانکاوی فرهنگستان هنر است کاملا بدیهی و درست است که تنها با نقد می توانیم ببینم کجا بوده ایم؟ کجا هستیم و کجا می خواهیم برویم.

به واسطه ی آشنایی ام با نقد در طی سال هایی که ادبیات می خوانده ام ٬ در یافته ام که منتقد باید نترس و صریح باشد ٬ تعارف نداشته باشد ٬ از تنهایی نترسد٬ به متن ارجاع دهد و نه به شخصی بودن ها٬ با سوژه اش محترمانه برخورد کند و از همه مهم تر مستند حرف بزند.

یکی از بزرگترین درس های زندگی  من بوده است که نه فقط در نقد ادبی که در بسیاری از وقت های زندگی ام سعی کرده ام خودم را به استانداردش نزدیک کنم ٬ و هنوز نرسیده ام بس که از شیوه ی زندگی ایرانی خصوصا زندگی اجتماعیش دور است ٬ گفته ی استاد نقد ادبی ام بود در دوره لیسانس که با او اولین گام های نقد را برداشته ام که : بچه ها ٬ هر چقدر دلتان می خواهد حرف بزنید ٬ هر شیوه ای که می خواهید به کار ببرید ٬ از هر منظری ٬ با هر واژه فقط بی زحمت با متن ساپورتش کنید.

این با متن ساپورت کردن پدیده ایست برای خود .

من از آنجا که به خستگی ذهنی دچارم ٬ نمی توانم نظر خیلی شسته رفته ای داشته باشم اما ٬ سطح استاندارد علمی بالایی برای نقد هایی که شنیدم قائل نیستم. یا دست کم انتظار بار علمی و ارجاع متنی بیشتری را داشتم. البته باید مقاله ها ٬ کامل٬ منتشر شود تا بدون تاثیر پذیری از نام هایی که حاضر بودند ٬ با خواندن متن ببینم چقدر برداشت من درست بوده.

ببینید ٬ همچنان تاکید دارم هر همایشی می باید نام جوان جدید نا شناخته ای را معرفی کند. فکر می کنم فضاهای ما خیلی تحت تاثیر نام ها هستند ٬ با احترام به همه ی صاحب نام ها ٬ ما روزی باید این فضا را بشکنیم و مولف مرده باشد.

شخصا با بیماری که هنوز هست ٬ رفته بودم تا تولد  و اولین قدم علمی یک گروه را ببینم و همچنین ٬ رفته بودم تا از نزدیک جناب دکتر محمد صنعتی را ببینم که به نوعی شاگرد غیر مستقیم اویم با خواندن نوشته هایش و چیز های فراوانی که از او آموخته ام.

در چنین جمع هایی که می نشینید ٬ در کنار آدم هایی که معمولا تحصیلات خوبی دارند و دغدغه های علمی ٬ امید وار می شوید که ما هم روزی ملت اندیشه ورزی خواهیم شد ٬ روزی که  به عمر من و شما قد نمی دهد اما راه  رسیدن به آن با گام ها ی ما هموار شده.

مدتی ست تصمیم گرفته ام که تا تزم را بنویسم و دکترا قبول شوم به یکی از آرزوهای زندگی ام بپردازم که فروشندگی کتاب است. البته هنوز عملی نشده و بیش از هر چیز دارم سعی می کنم موانع ذهنی ام را بشکنم و اینکاره شوم.

امروز رفته بودم خرید مفصلی داشته باشم از مواد آرایشی بهداشتی برای خانم های خانواده . فروشگاه مشهوری ست و مارک های خوبی دارد( دوست عزیزی معرفی فرموده اند) . داشتیم مارک ها  و خصوصیات هر کدام را با خانم فروشنده چک می کردیم و من انگلیسی شا ن را می گفتم که سر صحبت باز شد با آقای صاحب فروشگاه و از انگلیسی دانی ام پرسید و رشته ام و ازم دعوت کرد در کلاس های زیبایی و آشنایی با محصولاتشان شرکت کنم و به قول آقا باهاشان همکاری کنم! خیلی هم راغب بود. یعنی اینکه به زبان خودمان بروم فروشنده لوازم بهداشتی آرایشی شوم.از فروشگاه که خارج می شدم و با آقا که خداحافظی می کردم می خواست به من پوستر و این حرف ها بدهد که خوب من کجا بزنم؟ اما به این فکر می کردم که خدایا من خودم را کشته ام که راضی شوم به فروشنده شدن ٬ اما در دعاها روی کتاب هم تاکید  کرده بودم به خدا! خدا ٬ فروشنده اش را شنیده بود فقط!

 

پریروز بود که از ذهنم گذشت که ٬ به سلامتی زمستان گذشت و گوش شیطان کر بدون سرما خوردگی قصر در رفتم  و بدین ترتیب بود که صبح فردایش که از خواب بیدار شدم گلویم می سوخت و اگر چه تحت درمانم اما رسما سرما خورده ام. و امروز در اوج بیماری ام. لطف شرایطی از این دست به این است که هم می دانی بیماری موقتی ست و هم یادت می افتد به قدر دانستن از عافیت.

درود می فرستم به همه ی دوستانم که الهی شکر به هیچ بیماری مزمنی که دچار نباشند ـ اگر نباشند ـ از دم میگرن دارند و در این حالی که هستم باهاشان احساس همدردی می کنم!

شاعر زباله ها

هفته ی پیش دیدمش.باید فکر کنم که ببینم کدام روز؟!

تصاویر و ایماژهای شاعرانه فراوان داشت و واقعا لذت بردم از وجه شاعرانه فیلم. تک فریم هایی که عکس های خوبی می شدند و یک درخت که بیش از هر چیز دیگری در این فیلم یاد من می ماند. پنجاه درصد مضمون فیلم در نگاه من سوخته بود. از فیلمی که ۸۴ ساخته می شود و ۸۸ اکران می شود چه انتظار دیگری می توان داشت. برای منی که ذهن تصویری دارم ٬ ارزش داشت دیدنش و خوب پیشنهادش می دهم.

می دانید؟ هر چه زمان بیشتری می گذرد به گل درشت بودن حساس تر می شوم. اینکه حرفی ٬ تصویری ٬ موقعیتی هی از فیلم بزند بیرون برای من یعنی اینکه سر جایش نیست ! در این فیلم مثل خیلی از فیلم های دیگر که این سال ها می بینم یکهو گلی به آن درشتی می پرد توی چشم من و حالم را می گیرد.

کارگردان آدمی ست نگاهی با دغدغه به اجتماع و طبقه فقیر جامعه دارد و فکر می کنم به یکدستی که برسد شاهد کارهای خیلی خوبی از او خواهیم بود.من دوست دارم فیلم مستند از او ببینم.

اپرای عروسکی مولوی

بهروز غریب پور.

اولین تئاتری که در دوره ی دوم زندگی ام دیدم ٬ شمس پرنده بود در تالار وحدت که پرداختی پر از شعر و حرکات موزون و آواز و ساز بود به زندگی مولانا. آنقدر به نظرم فانتزی آمد که تا افرا بیضایی را ندیدم ٬ اعلام نکردم که تئار می بینم . شاید یاد خواننده ها باشد.

امروز رفتم و برای اولین بار یک اجرای عروسکی دیدم. خیلی خوب بود. تمام وقت داشتم حین گوش دادن به آواز همایون شجریان و بردن حظ بصری و خیلی چیزهای دیگر به لیوبی و سائو سائو !!فکر می کردم و به فیلم عروسک ها و فامیل یکی از کاراکتر ها!

همچنین من که کف دستم را بو نکرده بودم٬ تا دلتان بخواهد به خودم بد و بیراه می گفته ام. دو سال پیش که شجریان اجرا داشت این جانب دست رد به بلیط حی و حاضر آماده زدم و نرفتم. تصور کنید! من چه می دانستم که در ایران انتخابات هم برگزار می شود خوب! این است که هی به صدای همایون گوش می کردم و هی یاد پدرش می افتادم و هی حالم گرفته می شد.

تا بیست و چهار اسفند اجرا دارد در تالار فردوسی.

چشم هایش!

این روزها بسیار خسته هستم. بسیار خسته. روال من در زندگی همیشه این بوده که همه چیز معمولی ست. همه چیز عالی و عادی ست. سر حال و خوش قرن ها راهم را می روم. بی خستگی. بی دردسر. حتی سنگلاخ ها را یا سر بالایی های نفسگیر را به همان چابکی و نرمی می روم که جاده صاف هموار را٬ بعد یکباره می افتم و می میرم ! همیشه خستگی از این نوعی که دچارش هستم ٬ یکباره نازل می شود. هر چند سالی یکبار. در این حال و هوا هستم. رسما نا ندارم. تنم نمی کشد. روحم نمی کشد. کرختم. این چند سال واقعا داشته ام می رفته ام. حالا وقت مردن است انگار. حتی نوشته ها هم بی روحند. هوای پیرامون من نیز. به بی تفاوتی دچارم. گاهی فکر می کنم وقتی که به بی تفاوتی دچارم نه فقط من که همه ی آدم هایی که در زندگی من هستند چیزی را از دست می دهند. انگار روح فضا من باشم. دلم می خواهد مدتی بروم مرخصی و کسی بیاید روح من باشد.

تنها نوشته ای که این روزها خیلی سر حالم آورده ٬ مصاحبه ی ایراندخت با دولت آبادی ست که چیزی ست.

بی روحی من در نوشته های من هم هست. آنقدر خسته هستم که فکر می کنم دیگر ننویسم و هی می نویسم و بد است و حذف می کنم و باز می نویسم و بد است و نباید اینجا باشد٬اما بعد فکر می کنم که خوب نوشته ها عین صاحبشانند و این برهه ای ست از زندگی یک آدم.گاهی من سکانس آخر اینسومنیا هستم که آل پاچینو فقط می خواهد که بخوابد ٬اما باز خوابم نمی برد. خوب من آل پاچینو نیستم خوب!!!

ا

هاها!

خیلی کم پیش می آید درباره ی موقعیت های مهم زندگی ام با دیگران به صحبت نشسته باشم ٬ درباره ی طوفان ها و سیل ها و زلزله ها ٬ مگر اینکه تا ته ماجرا را رفته باشم و جان سالم به در برده باشم. جان سالم در بسیاری موارد صرفا توان هنوز نفس کشیدن می تواند باشد نه حتی ایستادن یا نشستن یا راه رفتن. خیلی کم پیش می آید. بعد که گذشت و من توانستم کمی بنشینم در فاصله ی دو حادثه ـقبلی که رفت و بعدی که می آید ـ آن بخش هایی را که می شود بند می زنم و البته که گلدان پر ترک مثل روز اول صاف و صیقلی نیست ٬ اما هنوز همچنان گلدانش می نامند. گیرم که کمی نشتی دارد.خیلی کم پیش می آید من در مرحله ی سخن گفتن باشم و کسی در آن حوالی باشد و بشود حرف زد. خیلی نادر.

یکی از دوستانم زنگ می زند و احوالم را می پرسم ـ البته که این ماجرا مربوط به حالا نیست ٬ من راه می روم این روزها ـ در یکی از آن موارد یکی از دوستانم زنگ می زند و حالم را می پرسد که نیستم که خوبم؟ که کجام؟ که چه خبر؟ برای اولین بار فکر میکنم تو هم مثل همه بگو که خوب نیستی. خوب نبودم. می گویم که خوب نیستم ـ و ته دلم خوشحالم از اینکه بالاخره کسی حال مرا پرسید که اوضاعش از من بهتر است ٬ بس که همه بدتر ند ـ می گویم که خوب نیستم. می پرسد : چرا؟ می گویم که سال بسیار سختی بوده. خیلی سخت. می گوید چرا ؟ در آن مرحله ی طلایی ام. همان مرحله که فیلم اسلوموشن می شود. همان مرحله که ماهی تنگ یک لحظه ی کوتاه می پرد هوا و فیلم کند می شود و توی هوا می ماند در فاصله ی میان افتادن دوباره در تنگ و یا زمین. همان لحظه که دوربین زوم می کند روی لب آدم و دهانه ی سوراخ سوراخ گوشی که شیری رنگ است. لبانم از هم باز می شوند به گفتن . که واقعا سفره ی دل نرگس را یکجا باز کنم که صدا از نو شنیده می شود که :برا منم سال خوبی نبود. و من نیم ساعت تمام به آمار دادن هم صحبتم گوش می کنم از چهار مورد مرگ در عرض شش ماه و اوضاع سخت مالی و انتخابات و هر چیز دیگر. بعد خداحافظی می کنیم.

الان که داشتم به آن مکالمه فکر میکردم کلی به موقعیت انسانی که درش بوده ام  خندیده ام.ماهی  از تنگ پرید توی رودخانه. دنت ووری!

فتنه

زندگی یک مساله طرح می کند. دو راه ممکن است. حل نمی کنی و می افتی. حل می کنی و می روی به مرحله ی بعد. در مرحله ی بعد زندگی یک مساله طرح می کند. دو راه ممکن است . حل نمی کنی و می افتی. حل می کنی و می روی به مرحله ی بعد. در مرحله ی بعد زندگی یک مساله طرح می کند. دو راه ممکن است. حل نمی کنی و می افتی. حل می کنی و میروی به مرحله ی بعد. در مرحله ی بعد زندگی یک مساله طرح می کند. دو راه ممکن است:...

A Lady Who Thinks She Is Thirty

 

Unwillingly Miranda wakes,
Feels the sun with terror,
One unwilling step she takes,
Shuddering to the mirror.

Miranda in Miranda's sight
Is old and gray and dirty;
Twenty-nine she was last night;
This morning she is thirty.

Shining like the morning star,
Like the twilight shining,
Haunted by a calendar,
Miranda is a-pining.

Silly girl, silver girl,
Draw the mirror toward you;
Time who makes the years to whirl
Adorned as he adored you.

Time is timelessness for you;
Calendars for the human;
What's a year, or thirty, to
Loveliness made woman?

Oh, Night will not see thirty again,
Yet soft her wing, Miranda;
Pick up your glass and tell me, then--
How old is Spring, Miranda

Odgen Nash

There's nothing to fear

I feel your heat in dusty whispers
The wind is cold around your moon
It's getting hard to keep our distance
I know your time is coming soon
Don't point your dream on my horizon
Don't take your rose too far from home
Please don't forget we're not each other
Each soul has black thorns of his own

I see you dancing
Your song is clear
You've got to show me, got to show me
There's nothing to fear
Nothing to fear
I have my loved ones you have yours
So let us gaze upon the feast
In God's own name let's eat together
In God's own name please come in peace
See how our children play together
While you and me we stand alone
I know we'll never be each other
If I leave you leave me alone

I see you dancing
Your song is clear
You've got to show me, got to show me
There's nothing to fear
Nothing to fear

Chris Rea

 

نمی توانیم رنگ چشم هایمان را عوض کنیم ـاگر دوستشان نداریمـ

یا آدم هایی را که دوست نداریم حذف کنیم اگر فامیلند

یا اسم کشورمان را

یا مکانی را که درش ما را به دنیا آورده اند

نمی توانیم طبیعت را عوض کنیم

ریشتر زلزله بم را مثلا

یا سونامی را

یا هر چیز دیگری را که چنان جبری ست

فکر می کنم فعلا تنها کار ممکن حذف وبلاگ است

تنها جایی که کمی شبیه من بود!

 

 

ملاح گمشده

با ما که در کرانه ی نامانوس

از تخته پاره های به ساحل رسیده کشتی ساختیم

با ما که سال ها

در انتظار باد موافق

بر چارخانه ی پتوی زندان

شطرنج دستگرمی تبعید باختیم

با ما که موج های هوا را

اندوختیم در ریه های مریض مان

و با تمام قوت

در عرصه ی شفیق شفق پیش تاختیم

با ما هنوز هیچ معین نیست

نه سایه ی جزایر زرین

نه لجه ی دفینه ی اعماق

نه توشه ی ادامگی راه

نه راه بازگشت.

سپانلو.

 

تاریخ

می دانید؟ ارزش نوشتن این است که ما تجربیات انسانی مان را ٬ هراس ها ٬ تردیدها ٬ نقطه ضعف ها ٬ خوبی ها ٬ شکست ها ٬ خباثت ها و هر صفتی را که کم و بیش در همه ی آدم ها هست را به اشتراک می گذاریم و می گوییم : ببین! این هم از قابلیت های آدمیزادی ست. یادم است در کتاب ابتدایی مان پندی بود از حضرت علی که تاریخ بخوانید تا بر دانشتان افزوده شود. در مدرسه همیشه از تاریخ بیزار بودم چرا که بی برو برگرد یادم به عهدنامه گلستان و ترکمنچای می افتد! اما می بینم ما در وبلاگ هایمان هم تاریخ می نویسیم ٬ بی آنکه ملکی داشته باشیم برای حراج و تاجی برای سرنگونی!

یکی از چیزهای قشنگی که در زندگی می تواند وجود داشته باشد این است: تو دوستی داری که فرسنگ ها از او دوری و نمی بینیش. بعد آدمی در حوالی تو است که او را نمی شناسی ولی خیلی شبیه دوست دور از توست. چه می کنی؟ من که به محض دیدنش مثل مشنگ ها غرق لبخند می شوم!

من تاریخ روزمره ای دارم. البته برای خیلی ها دنیای پیرامون من چیز غریبی ست اما برای خودم آدم روزمره ای هستم بدون اینکه کیفیت های روزمره ام برای باقی آدم ها معمولی باشند.

 

جناب حق پرست!

من برای شما یک ای میل فرستادم و هنوز جوابی نگرفتم. بر خلاف رویه شماست. لطف کنید جواب بدهید چون برایم مهم است. مرسی.