سهم من از برگ های تاریخ است...
لطف خزان کردن درختان در این است که بهار دیدن جوانه های نو زاد بر تن عریان شاخه شوقی بی مانند در روح انسان پدید می آورد. سبزی جوانه ها زیباست.
باغچه ساختمان ما بزرگ است و جای کار زیادی دارد. اما الان کاملا باور دارم که همسایه های من خیلی در بند باغچه نیستند و بی ذوقند . از همه بیشتر مدیر ساختمانمان که اصلا یادش نیست باید باغبان بیاورد و به باغچه کود بدهد . فکر کنم آخرش این کار را باید خودمان انجام بدهم هر چند که درختان بیدار شده اند و نمی شود خیلی زیر ساختی کار کرد. کاش در این شهر باغبان می شناختم. کاش مامان اینجا بود. کاش آ سید اینجا بود. باغبان عزیزی که چشم هایش به رنگ د ریاست. از صبح ساعت 5 که برای نماز صبح بیدار می شود تا آخر شب ، در باغ و باغچه ها کار می کند و کار می کند و عاشق درختان است. هیچ شاخه ای را بی دلیل نمی برد. هیچ درختی را بیهوده از جا نمی کند. پارسال که در خانه می خواستند درخت نارنجمان را که آنقدر ها بار نمی دهد جا کن کنند. آقا سید با چشم های درشت عمیقش چنان نگاهی به بچه ها کرده بود که همه ترسیده بودند! با همان نگاه بهشان گفته بود." ببرید که چه؟ درخت زنده را؟ جان دارد. گناه دارد". و همه دیگر جرات نکرده بودند روی حرفش حرف بزنند. و آقا سید که برای من عزیز بود ، عزیز تر هم شد. فکر کنم درخت نارنجمان هم مثل من فکر می کند.
یاد یکی از نوشته های وبلاگ پیشینم افتادم که می گذارم اینجا. حالا که از باغچه مان فرسنگ ها دورم نمی دانم چقدر در ذهن بهاری باغچه مانده ام. در خاطره دختر نارنج! دختر انجیر ! دختر زیتون...
من به لبخندی از تو خرسندم
مهر تو ای مه آرزومندم...
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد؟...
دیروز در باغچه کار کردم. کاری که همیشه دوست دارم و در چند سال گذشته هیچ وقت فرصتش را نداشتم.
صبح دیر بیدار شدم. کمی سر ما خورده بودم . شب را بی خوابی کشیده بودم و اگر هم خوابیده بودم، خواب دیده بودم.... دیر بیدار شدم. و رفتم و مدت مدیدی نشستم. نشستم. نشستم.... کاری که هر روز بارها تکرار می شود... ویادم امد که بهار است و من سالهاست در باغچه کار نکرده ام. و هر بهار می اید و می رود. و من...
.اسفند است. و اسفند همیشه برای من عجیب ترین، زیباترین و فلسفی ترین ماه سال است.
رفتم در حیاط و فکر کردم چه کنم؟. هوا کمی سرد بود . ژاکت تنم کردم . دست کش پوشیدم و دست به کار شدم. و ....باید هر چیز اضافه ای بیرون می امد. کلی گلدان داشتیم که خالی از گلند و امسال می خواهم همه را پر کنم از خاک و سبزی . نشستم و شروع کردم به کندن خاک....
پدر بزرگی داشتم که عاشق باغچه بود. در عالم بچگی تمام نوه ها برای کندن سیب های روی درخت همیشه در حال جستن ترفند بودند و نقشه شان هیچ وقت عملی نمیشد. هیچ کس حق چیدن هیچ گل و میوه ای را نداشت مگر اینکه خودشان بیفتد. به قول قدیمی تر ها، پدر بزرگم جذبه ای داشت. میوه ها بر شاخه میماند و می ماند... و می افتادو....
پدر بزرگم به تولدشان نگاه می کرد. به بزرگ شدنشان. به افتادنشان و حتما در زمستان ها به بهار فکر می کرد. به رویش دوباره....(این را حالا می فهمم).
مادر بزرگم دست هایش سبز است. هر چیزی که بکارد ، در بایر ترین خاک خدا هم که باشد. سبز می شود.سبز...
مامان بزرگم دست هایش درد می کند.
در خانه ی ما انگار که این سهم من است از ارث اجدادم. کس دیگری در بند ِ باغچه نیست. دربند، از نوع عاشقانه اش . و من که که این سالها بایر بودم انگار، درک درستی ندارم که پس چکار می کردم؟......
باید جای بوته ی یاس را عوض می کردم. مدرسه که بودم و بعدها که دانشگاه می رفتم صبح ها برای بچه ها گل یاس می بردم. و بوی یاس فضا را در بر می گرفت.و فضا عطر یاس ها را....و بعد.....
گرمم شد. ژاکت را در اوردم و شد تابستان.و باد خنکی می وزید. مامان امد بهم سر بزند....نرگس کوتا بیا. الان می افتی... مریضی....لباس بپوش. سرما می خوری..... و نشست و کمک کرد تا بوته ی رزی را که خشک شده در اوردیم.
داشتم گلدان های کنار باغچه را جابجا می کردم که چشمم افتاد به یک پرنده ی مرده. حتما خیلی وقت ها پیش مرده بود. خشک ِ خشک بود و جز پرهای تن یک پرنده و سر خشک شده ، نشان دیگری نداشت. دیدم که از یک پرنده و صدایش و پروازش انچه هنوز هست ، پرهای نرم و زیباست و فکر کردم ما انسان ها که کرک و پری هم نداریم در زیر خاک زودتر می پوسیم. باید دفنش می کردم . اما گذاشتم تا باد همان جا همچنان در پرهایش بوزد.... و کسی چه می داند که حس پر ها از باد چقدر می توانه عمیق باشد؟
خیلی طول کشید بعد از ظهر بود و من خسته. تصمیم گرفتیم برای کود دادن و کارهای بزرگ دیگر، باغبان خبر کنیم. عصر که باغبان امد به باغچه نگاه کند. مامان خانه نبود. رفتم تا باهاش صحبت کنم و دربا ره ی باغچه حرف بزنیم. و اینکه چه باید کرد . و قرار شد این روزها بیاید.و گفت :کاری کنم که بیایی و بهم بگی دستت درد نکنه. منم بهش گفتم : دستت درد نکنه.....
کار چندانی نکردم... اما باید از جایی اغاز می شد، حس ِ دوباره ی نگاه پدر بزرگم وقتی که مو قع کندن گلی مچم را گرفت. و لبخند زد. لبخند زد. لبخند زد. در حالی که دلم خالی شده بود از هیبتش، لبخند زد. و چقدر روشن بود ان نگاه و از ان پس آزادانه در باغچه ی پدر بزرگم هر کاری خواستم کردم. به پشت گرمی نگاهی که از ان من بود. تنها از آن من. اه چقدر جایت خالیست پدر بزرگ. دیگر دارد می شود بیست سال ، پس از ان روزی که تو را بر دست ها در خاک کردند.....و هر چه بیشتر می گذرد ، بیشتر در می یابم که من تو را زود از دست دادم..... نگاهت را.
برای کاشتن گل مامان بزرگم را خبر خواهم کرد تا بیاید و خاک سبزی سر انگشتانش را ببوسد...
۵ اسفند ۸۴
نرگس.
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد...
آها! سر چهار راه یکی گل نرگس می فروخت. همین!
...مامان بزرگ خوبم
امروز عصر مامان بزرگ مادری ام به من زنگ زد. دلش برایم تنگ شده بود. گفت در خانه نبودنت احساس می شود . خوب معلوم است که نیستی!
از آن پیرزن های خوش تیپ . پارسال که رفته بودم برایش هدیه روز مادر بگیرم. فروشنده گفت برای چه سنی می خواهید؟ گفتم برای مامان بزرگم. یک بلوز گل گشاد آورد و من یک نگاه یک وری کردم و گفتم که : نه آقا مامان بزرگ من از اون خانمای خوش تیپه. آن لحظه حس خوبی بود . الان هم هست. اگر قرار بود بگویم خودم خوش تیپ هستم اینقدر خوشم نمی آمد که گفتن آن حرف درباره ی مادر بزرگم .
دست های هنرمندی دارد. دست هایش سبزند. بهترین آشپز ممکن در دنیاست. بافتنی اش حرف ندارد. خیلی بیشتر از پیرزن های هم سن اش به روابط اجتماعی داناست. همیشه در مقابل دوستانمان با داشتن چنین مادر بزرگ شیکی ته دلمان قند آب می شود.پیر است. امروز صدایش آنطرف خط ترساندم. از اینکه روزی چنین طنینی را گم کنم...
فکر می کنم مامان بزرگ من جز معدود آدم هایی ست که فارغ از هر نقدی به من ، نبودن جایم را حس می کند و مرا صرف حضورم دوست دارد. البته فکر می کنم مامان بزرگم همه ی ما را اینقدر و اینچنین دوست دارد! اما اینکه مامان بزرگت به تو زنگ بزند و بگوید" اگر پایم درد نمی کرد می آمدم پیشت قدری می دیدمت و بر می گشتم" چه حسی بهتان دست می دهد؟
این جور مواقع تمام وجودم پر می شود از زندگی با همه ی نیروهای حیات بخشش. با همه ی ترس ها، شادی ها ، اندوه ، دوری ها و نزدیکی هایش. پر می شوم از حس زندگی و از درک عمیق گذرا بودن تک تک لحظه ها.
اینکه تو بخواهی لحظه ی گفتگویت با مادر بزرگت را ببری آن ور قواعد زندگی و هی کشش بدهی و هی حسش کنی و از همه طرف ببینیش و تمام نشود...
این است وقتی که می گویم خیلی چیزها خیلی وقت است که از آستانه ی درد من گذشته است. دیدن خیلی چیزها خیلی وقت است مرا وا می دارد ذهنم را بگردم و آستانه ی دردم را ببینم و ببینم که گذشته است. روزی که می خواستم ادبیات بخوانم به نام انسان بود. روزی که اولین عکس ام را انداختم باز هم به نام انسان بود.
وبلاگم را که می خوانم میبینم که هی آدم هایش جز خودم کمتر می شوند. همه اش باد و برف و بوران است.عکس هایم را که نگاه می کنم ٬ می بینم که کم کم دارم به صفت عکاس طبیعت می روم. دنبال طبیعت بکرم. طبیعت خالی از آدم ها.
خیلی وقت است که خیلی چیزها به نام انسان نیست. درس می خوانم چون بودن بین کتاب ها خیلی بهتر از بودن با آدم هاست. عکاسی می کنم چون اتاق تاریک روشن تر از بودن با آدم هاست. اعتقادم را به آدم هنوز هم از دست نداده ام. اقلا تا وقتی در پیرامونم آدم هایی هست که برایم تجسم تعالی انسان باشند. ادم هایی که دوستان منند.
فقط از آستانه ی دردم گذشته است. خسته هستم. فقط حس می کنم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید. جامعه و این همه رنگ رنگی اش را تاب نمی آورم. مزخرفات و همه ی چیز های دیگر را.
پادشاه لخت است و کودکی نیست. همه پای بازی های گیم نت در حال آدم کشتنند. هی از گل و بلبل و طبیعت حرف می زنم. مبادا به جرم دیوانگی جوان مرگ شوم که زیستن خود موهبتی ست!!!!
همه ی اینها پاسخی بود به دیدن اینجا و اینکه از آستانه ی درد من گذشته است...
شهر من اسفند ها خواستنی ترین شهر دنیاست. چه چیز؟ چه چیز دوری از دیار آشنا را بر ما سهل می کند؟ امید بازگشت. اینکه بدانی همه چیز ،رفتن و رسیدن به آسانی بستن یک کوله است. کجاست که آشناست؟ جایی که در هوایش دم زده ایم و صدای تنفس مردمانش را می شناسیم. جایی که بوی هوایش را از فرسنگ ها دورتر لمس می کنیم. جایی که رودی دارد. رودی که به غایت شکوهمند می رود می رود می رود تا برسد به دریا...
چیزی هست که مردم جنوب را هر جا که باشند به هم پیوند می دهد. خورشید . فقط یک جنوبی درک می کند که چگونه خورشید آنقدر بر جانمان می تابد تا با بند بند وجودمان بیامیزد. تا ما شود. چگونه می توان آفتاب را پذیرا شد ؟ باید در نور خورشید در گرمای 50 درجه ، سال ها و سال ها راه رفته باشی. باید سالیان سال حرمت سوزناکش را به جان خریده باشی تا دریابی گرمیی که جان نشست می شود چه لحنی دارد.باید در جنوب زیسته باشی ،به عمری بس دراز...
من گرما را می فهمم و سرخی ماهی را . می روم زیر برف. دست می سایم بر تن کوه. و خوب می دانم ، رفتن و رفتن از هر دیار به آسانی بستن یک کوله است...
زندگی روزمره
چندی پیش سوار مترو بودم. ایستاده بودم و جمعیت کیپ تا کیپ فشرده بود. در این میان بود که خانمی ترک با مو بایلش صحبت می کرد و تا آنجا که من می فهمیدم صحبت از پشم شیشه بود. خانمی کنار من ایستاده بود و لبخند می زد. زن زیبایی بود. موهایش را یک دست استخوانی کرده بود و چشم و ابروی مشکی رنگی داشت. چهره هاش را خوب در یاد دارم. چهره ای دوست داشتنی بود. چهره های دوست داشتنی را دوست دارم و در ذهنم می مانند. چهره هایی که لبخند می زنند و چشم هایی مهربان و صادق دارند ،که اگر با زیبایی همراه شود لطف خدادا است. از او پرسیدم که شما می فهمید چه می گوید؟ و از اینجا بود که گفتگو ی ما آغاز شد. این خانم هم تر ک بود اما مادرش آنها را با زبان فارسی بزرگ کرده بود ، این بود که ترکی را کامل نمی دانست. می خندید و برایم تعریف می کرد که همسرش اهل زابل است. وقت هایی که می رود زابل هیچ نمی فهمد چه می گویند و این اسباب خنده ی همه می شود. چند کلمه ی زابلی هم گفت که الان فراموش کرده ام اما لهجه ی متفاوتی بود. . گفتم که چه خوب می شود اگر به فرزندشان به همراه فارسی ترکی و زابلی هم بیاموزند. چه خوب می شود اگر هر کس لهجه ی محلی خود را بداند.
دیروز در ایستگاه مترو داشتم می رفتم سمت جایگاه خانم ها . پیشاپیش من دو آقا با لباس بلوچ ها راه می رفتند. .یکی شان پیر بود و دیگری 35 را رد کرده بود نمی دانستند که سمت خانم ها از آقایون جداست و خانمی این را بهشان گفت و راه را بر گشتند. از کنار من که رد شدند شنیدم که به لهجه ی زیبای زابلی حرف می زنند!
!!!سر گیجه
پیدایش هر مکتب ادبی پاسخ به یک نیاز است. نیاز برای شیوه های جدید و تغییر های جدید در تفکر و بیان . نیاز به تغییر از آنجا آغاز می شود که هنرمند در فضای پیرامونش چیزی یافته و دیده که با استفاده از روش های پیشین به خوبی بیان نمی شود.
هم اینچنین بود که مدرنیزم پدید آمد. اگر چه که ریشه های پیدایش این مکتب فکری را در تفکر افرادی چون نیچه ،مارکس ، فروید و فریزر دانسته اند اما آغاز پر رنگ ادبیات مدرنیزم ،در سال های پس از جنگ جهانی اول است.
فرهنگ اروپایی که به واسطه ی پیشرفت های علمی و مادی شکوهی فزاینده را پیش رو می دید با جنگی روبرو شد که دامنه ی آتشش به کشور ها ی فراوانی کشیده شد .و در این میان جان انسان بود که ناچیز بود. و وحشت فزاینده ی ناشی از حضور سایه ی جنگ .
جنگ بود که باعث شد ذهن هنرمند بپرسد که چرا ؟ و اینچنین بود که تمام ارزش ها وسنت های فکری و اجتماعی که اروپا را به سوی چنین هراسی سوق داده بود زیر سوال رفت. و اینچنین بود که هنرمند به دنبال شیوه ی هنری جدید گشت تا به تواند هراس و نوع نگاهش را نسبت به آنچه که میدید بیان کند.
..........
من تعلق خاطری شوق آمیز به شیوه وتکنیک های ادبیات مدرن دارم که... .همین!
....
من اصلا یادم نمی آید که چرا جانم در آمد تا مطلب بالا را بنویسم!!!
....
آها داشتم مدرنیزم می خواندم. خواندن هر مکتبی مرا می ترساند .به دلیلی واضح. اصولا برای شناخت هر مکتب ادبی ما نیاز داریم فضای سیاسی ، مذهبی ، اچتماعی و تفکر غالب در زمان پیدایش آن مکتب را بدانیم. این می شود که من کمی تا قسمتی به فضای اروپا در زمان شروع هر مکتب ادبی آشنا هستم.
تا اینجایش هم خوب ! همین.
راستش ، شخصا وقتی که جامعه خودمان نگاه می کنم می بینم که فضای جامعه ترکیبی ست از قرون وسطی، رنسانس ، نئوکلاسیسم ، انقلاب صنعتی ، مدرنیسم ، پست مدرنیزم،و... از هر کدام مولفه هایی دارد این جامعه ی ایرانی.
حالا تصور کنید که شما هنرمند هستید وبرای خلق اثر به مطالعه ی جامعه نیازمندید. مغزتان سوت نمی کشد از این همه تنوع؟!
زمین انسانها
.................................
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد.نمی توان برای خود دوستان قدیمی درست کرد.هیچ چیز با این گنجینه خاطرات مشترک ، این همه رنجها و مصائب با هم چشیده ، این همه قهر ها و آشتیها و هیجان های تند همسنگ نیست. این دوستیها تکرار نمی شوند. کسی که نهال بلوطی به این امید می نشاند که به زودی در سایه اش بنشیند خیالی خام می پرورد.
سیر زندگی بدین سان است.اول گنجی گرد آوردیم . سال ها درخت نشاندیم.ولی روزگاری می رسد که زمان زحمت ما را تباه می کند و درختان را می اندازد. رفیقان یک یک سایه خود را از سر ما بر می گیرند. و ماتمهای ما از این پس با تاسف پیری دلازارتر می شود.
........................................................................
تنها نفس خداوند است که اگر بر گل دمیده شود انسان می آفریند.
زمین انسانها.
آنتوان دو سنت اگزوپری.
ترجمه:سروش حبیبی
آلوچه و قیسی(؟) بخرم...
درنگ
از میان پدیده های طبیعی "باد" را آنقدر ها دوست ندارم. بی قراری باد بی قرارم میکند ، حس می کنم که بیش از هر چیز می آید و می رود و بیش از هر جا در ذهن من است که می پیچید . حقیقت محضی ست در وزش باد. اینکه روزی ما را با خود خواهد برد...
دست هایم به شدت درد می کنند. درد دست هابیش از هر درد دیگری لمس شدنی ست. این وقت ها می نشینم و فقط می نشینم . شد آمد بادی که امروز می وزد مجال نشستن را از من ربوده ست...