سلام.

 

 در طی سال های اخیر گاهی در روز حتی دوهزار عکس میدیدم(با رکورد ششصد عکس در یک ساعت ) و فقط از عکاسان صاحب نام و صاحب سبک و مولف(منظورم بالا نگه داشتن  سطح استاندارد دیدن هاست ). بدون اینکه بر روی عکسی مکث کنم و یا اینکه خیلی درش غرق شوم. فقط نگاه می کردم و رد می شدم. آنقدر عکس های مشهور جهان را دیده ام که خدا می داند و البته خوب می دانم ، عکس های خوب بسیاری هست که هنوز ندیده ام. آن وقت ها عطش دیدن بود. عطش کشف کردن یا یک همچین چیزی. فقط می دیدم و بی هیچ پیش داوری اجازه می دادم که رنگ ها و نور و سوژه ها در ذهنم رسوخ کنند و البته هیچ خودم را هم زحمت نمی دادم که دارم فلان کار را می کنم. خودم را با تئوری و کتاب ها مشغول نکردم. اصلا کاملا از سر خوشی عکس می دیدم. (حتما از  سر خوشی؟ ! وقتی که عکس های دست اول دنیا همه از رنج آدمیان رخ نشان می دهند!) ولی خوب واقعا آدم لذت می برد. اجازه دادم زمان بگذرد. یک سال . دو سال . چهار سال. البته عکس های فراوانی هستند که مرا به خود فرا خوانده اند دوباره. ذهنم پر است از عکس های بی شماری که صد ها بار نگاهشان کرده ام و بارها به آنها اندیشیده ام. اما منظورم دقیقا پرورش ذهن بود به دیدن  عکس. دیدن خیلی چیز ها برایم آسان شد.

 

 وحشت ناک ترین عکس هایی که دیده ام یکیشان عکس شکنجه عراقی ها بود در جنگ اخیر آمریکا. آدم ها کاملا برهنه بودند و وادارشان کرده بودند روی هم شیرجه بزنند. اگر دعوای خارج کادر برره ایها یادتان باشد. دقیقا همان بود با آدم هایی کاملا عریان. و آمریکاییها با لباس نظامی ایستاده بودند.

 

غم انگیز ترین عکس هایی که دیدم عکس های طاهر کناره از بم بود. با خوش شانسی تمام تازه یک سال و اندی پس از زلزله بم ونه در اوج آن حادثه. آنقدر حالم بد شد که یک هفته ی تمام در بستر بیماری افتادم و از دانشگاه غیبت کردم . به نظرم اگر از همه ی تصاویر ان حادثه ی جان خراش فقط همان عکس پدر و دو فرزندش باقی بماند، فریاد مظلومیت آن مردم را تا ابد به گوش تاریک دنیا  خواهد رساند. فریاد مظلومیت ما مردم را.مردمی که خودشان به هم رحم نمی کنند و می شود حادثه ی سعادت آباد. اینکه چطور دیوار سست بر جان ها فرود می آید.

 

دردناک ترین تصاویری که دیده ام مجموعه عکس هایی ست که لینکش در وبلاگم هست و پولیتزر برده است.

 

 

آنقدر عکس دیدم که برایم عادی شدند(جز همان عکس های پولیتزر که هر گز حاضر نیستم دوباره ببینم . اما لینکش را تا ابد در این وبلاگ نگاه می دارم و می خواهم شما ببینید). خیلی عادی . دیدن رنج آدمی برایم روز مره شد. گذر از تصاویر. از این یکی به آن یکی. دیدن خون. دیدن خشونت. دیدن ابتذال. دیدن لجن. دیدن زیبایی. دیدن شاعرانگی. دیدن ناب بودن. همه عادی شد. هیچ عکسی هیچ حسی در من بر نمی انگیخت. اصلا کم کم به عکاس شدن خودم شک کردم. اصلا به عکاسی شک کردم. عکاسی همیشه برای من امری انسانی بوده. شیفته ی تصاویرانسانی ام. و آنقدر عکس از همین انسان ها دیدم که نسبت به همه چیزشان بی تفاوت شدم. گاهی فکر می کردم ،آیا اگر امروز برای اولین بار عکس های بم را می دیدم ، از شدت اندوه بیمار می  شدم؟ یا اینکه  بعد از یک ساعت شاد و سرخوش عکس های زلزله چین را می دیدم؟شاید دوستانم دوره تردید مرا به هنری که از کودکی عاشقانه در رویایش بوده ام در یاد داشته باشند. حس وحشتناکی بود. بیهودگی دیدن عکس ها. اما من با خودم فکر می کردم که تا آخرش را می روم. در نهایت هیچ نمی شود و عکاس نمی شوم و عکاسی آنقدر ها امری نمایان در زندگی من هم نیست که به قبای کسی گردی بنشیند.الان فکر می کنم که کمی رویم زیاد بود که آن دوره پر از تناقض  را تاب آوردم.

 

عید رفته بودم خانه. خانه ی ما بزرگ است اما عید ها از فرط شلوغی جای کوچکی می شود بس که همه هستند. شب همه در اتاق های خانه خوابیده بودند و تنها جای خالی هال بود. چهاراه خانه است دقیقا. وسط  میز و مبل گوشه دنجی فراهم آوردم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم آفتاب سرزده بود. نور از شیشه های مات نورگیر پاگرد افتاده بود رو ی صورتم. از آن شیشه هاست  که نقش های چهار خانه گل دارند و هر اشعه نور را بیست بار می شکنند ، انگار. عینک به چشم نداشتم به زحمت چشمانم را باز کردم و آنقدر واضح می دیدم که فکر کردم حتما چشمانم شفا یافته اند! همه چیز تازه بود. گویی قادر به تشخیش تک تک فوتون های نور بودم.انگار می توانستم همین حالا نور را در دستم بگیرم و به آن شکل بدهم. آن قاب سفید شفاف از زیباترین چیز هایی ست که در عمرم دیده ام. لبخند زدم و فکر کردم که این همان دم است که اینچنین نورانی بر من تجلی یافته است. من پاداش تمام دیدن هایم را گرفته بودم. از آن روز بار ها به بازی نوردل سپر ده ام . از ان روز رنگ ها برایم تازه اند. حس کودکی را دارم که انگار با هر چیزی اولین بار است که رو برو می شود. با دیدن هر تصویری انگار نخستین بار است که می بینمش.و به همان نسبت قادرم که با عکسی بخندم، با عکسی بگریم. فضا برایم عجیب و غریب شده است. ناملموس و دور است . انگار تازه از سیاره ای دیگر آمده باشی.

 

 خوشحالم از اینکه این همه سال را به صبر دیدم و دیدم و دیدم و خواهم دید. خوشحالم از اینکه به تردید مجال ندادم. خوشحالم از اینکه به صدای دست هایم گوش دادم.

 

 فوتوگرافی واژه ای  ست مرکب . فوتون + گراف. فوتون : نور   گراف : نوشتن  و فوتوگرافی یعنی نوشتن با نور. خوشحالم از اینکه می روم کلاس اول!