با  یکی از پسر های  هم کلاسی  درباره ی بعد از اتمام واحدها حرف می زدیم. می گویم : ببین یک سال و نیم دور هم نشستیم و ادبیات خواندیم٬ شعر داستان ٬ حرف زدیم. حالا این دنیای رویایی تمام شد و همه مان تک تک پرت می شویم توی واقعیت.

می گوید : نمی شود باید هفتگی با هم قرار داشته باشیم و هر هفته اثری را انتخاب کنیم برای خواندن و دور هم جمع بشویم.

می گویم : آره باید باهم بمونیم. من به یه وبلاگ گروهی فکر می کنم که همه در دسترس باشیم و هر جای  دنیا هم که بریم برای ادامه تحصیل باز باب گفتگو باز باشه.و همه هم ماشالله دست به قلم هستن.

می گوید:این فکر خوبیه. هر هفته جمع شیم بریم موزه ها رو بگردیم. بریم تهرانگردی.

می گویم: یادته روز اول؟ من تو رو یادم نمونده بود. فرداش با اون کت قهوه ایت اومدی رو به روم گفتی که : سلاااااام! منم هاج و واج نگات کردم و گفتم: ببخشید من چهرتونو یادم نیست ٬ هم کلاسی هستیم؟!

می گوید: نه ! منو نمی شناختی؟!

می گویم : نه!

نمی دانید من از چه چیزی حرف می زنم. به عمرم هم فکر نمی کردم ٬ یک گروه بتوانند اینقدر با هم خوب باشند و اینقدر محترم باشند. اینقدر از هم حمایت کنند

روز دوم دانشگاه٬ همه ی هم کلاسی ها برای برنامه ی کلاس زیر آلاچیق نشسته بودیم و حرف می زدیم  یکی از آقایون کلاس که با هم روز ثبت نام آشنا شده بودیم ٬ آمد ایستاد روبروی ما خانم ها ٬ گفت من برادر شما! لازم شد از کسی حال بگیرید ٬ به خودم بگویید(بعد آستین هایش را زد بالا که مثلا بله!)

هاهاها! یکی از حوادث این یک سال و نیم ٬ این بود که همین برادر هی  قهر کند با کلاس  و ما هی برویم آشتیش بدهیم.

و دوست دارم با افتخار بگویم همین برادر یکی از شاعران به نام ایران خواهد شد حتما. یک شاعر تمام عیار است و همانقدر دل نازک.

همه مان به نوعی دلتنگیم.همه مان. پنج شنبه روز آخر است.