به قلبت/قلبم که درد می کند...
رضا ٬ کلاس اول بود. من تا قبل از آن این چیزها بارم نبود. داشتم راهیش می کردم مدرسه. نه کلاس سوم بود. تا سال قبل یکی می رفت کنارش می ایستاد سر کوچه تا سرویسش بیاید و ردش کند. بعد مامانش به این نتیجه رسید که دیگر کم کم باید یاد بگیرد تنها از خیابان رد شود. خیابان نسبتا اصلی بود و پر رفت و آمد. صبح بود. دلم می خواهد بگویم صبح دوشنبه بود ٬ چون امروز دوشنبه است و من بعضی لحظاتش را خیلی دوست داشته ام ٬ مثلا آن لحظه ایش را که به موسیقی ماشین گوش می دادم ٬ بعد من داشتم راهیش می کردم مدرسه. مهر ماه بود شاید. چادر رنگی سرم بود. بوسیدمش و رفت بیرون. کله ام را از در آورده بودم بیرون و چشم از قد و بالایش بر نمی داشتم. آن لحظه ٬ منی که اصلا این چیزها حالیم نبود می دانی دقیقا به چه چیزی فکر میکردم؟ نخند! دلم می خواست فوت کنم.نخند! مساله فوت نیست. دلم می خواست از آن دعاها بلد بودم که مادر بزرگ ها ٬ مامان ها ٬ زن ها ریز ریز زیر لبی می خوانند طرف عزیزشان و بعد سمتش فوت می کنند. بعد آدم هایی که حتما خیلی معقولند ٬ بهش می گویند خرافات. من اما در آن لحظه به این فکر می کردم که عزیزم ٬ گلم ٬ جانم را فرستاده ام ٬ تنها از خیابان شلوغ بگذرد ٬ دلم ٬ وجودم ٬ قلبم با اوست و هیچ کاری از دستم بر نمی آید جز دعا! جز فوت کردن! بعد نشستم توی حیاط روی پله اول تنم یخ کرده بود و قلبم می تپید و الان دلم می خواست بگویم که داشته ام گریه می کرده ام. اما یادم نیست که آیا گریستم یا نه.
حالا را یادم است که می گریم.می دانم دنیا اسباب بازی شکسته ای می شود ٬ تو اگر نباشی. همه ی دنیا...
همه ی فوت هایم نثارت! تا وقتی که نفس دارم...