در زندگی مرزهایی هست که هست . و از وجودشان آگاهی. همیشه مرز برایم در هم آمیختگی دو وضعیت متفاوت بوده خیلی ظریف وقتی نمی دانی در کدام سویی یا می دانی و نمی دانی چه خواهی کرد ، یا می دانی چه خواهی کرد و زمان را نمی دانی.اما مرزها هستند. نه به معنای تعریف شده ی معمول. گاهی این مرزها در خود آدمند. من مدت های فراوانی در این وضعیت در هم آمیخته ی پیچیده ایستاده بودم. به لب مرز بودن آگاه بودم اما میان ماندن و رفتن ، میان این وری بودن یا آنوری بودن هنوز هیچ جا نبودم.

شنبه یکهو رفتم سفری یک روزه و در سفری جایی از کوچه باغ های بی نطیر جایی از اینجا رد می شدم. یکی از معروفترین عکس های دنیا عکس پسر و دختر بچه ای ست دست در دست هم پشت به ما که  از میان بوته ها پا می گذارند توی روشنی. امروز که چشم هایم را باز کردم دیدم که پا گذاشته ام به روشنی آنروز. از مرز دشواری رد شده ام.و این یعنی آغاز فرم متفاوتی از زیستن که مدت ها بهش فکر کرده بودم.